دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

خستگی؟! نمی شناسمش !

همان قدر که نوشتن و گشت و گذار در دنیای مجازی در کنار کار سخت و فشرده روزهای آخر سال برایم دشوار و حتی نا ممکن بود. دور بودن از آن هم آسان نبود و حتی بی رحمانه بود (تقریباً از همه بی خبرم)


بالاخره پس از چند ماه کار که  هفته های اخیر به کار شبانه روزی تبدیل شده بود پروژه بسیار مهمی را به پایان بردیم و تحویل دادیم . موفقیت شیرینی بود چون با تیم سه نفره ام که یک تازه کار هم در بین مان بود خیلی فراتر از حد انتظار ظاهر شدیم .


نقل و حدیث های زیادی بود که صحبت از شکست و ناکامی و بی برنامگی و بی سامانی اوضاع پروژه خانم مهندس! که من باشم فراوان بوده .... بیشترحرف ها به ما هم می رسید اما حقیقتش وقت فکر کردن به آنها را نداشتیم ... شبانه روز برنامه تست می کردیم و آزمایش ها و گزارش های جدید می گرفتیم مثل سالهای اول استخدام شدنم با انگیزه کار می کردم . خودم هم نمی دانستم از کجاست !


 همین هفته قبل مدیر مان تحت تاثیر همان نقل ها جلسه فوری گذاشته بود و صحبت از برنامه ریزی های جدید با افراد جدید بود فقط فرصت داشتم دفاع کوتاهی از خودم و تیم همراهم بکنم . بقیه ماند برای دیروز که روز تحویل بود و همه ناباورانه غلبه پشتکار تیم مان بر یاوه سرایی  را دیدند و میتوانند به حساب شرکت خرجش کنند.


چالش بزرگی بود و من عبور درست و موفقی کردم . تازه پسرک  هم میان این هاگیر و واگیر جمعه ی پیش آزمونش را خوب داده ... حالا درست ، که خانه تکانی و هزار و یک کار نکرده دیگر مانده ...اما سر خم می سلامت .... همسرم تدارک دیدار از نوروز باکو را دیده ... همین است که خستگی نمی شناسم .


جرم این است !

این روزهای شلوغ را که باری بهر جهت می گذرانیم بی باز گشت می گذرند. اما چگونه ؟


 گویی همه یکدیگر را به نشستن بر شوره زار یأس دعوت می کنند.  صحبت از نشدن و خستگی و دشواری و بیزاری و نا امیدی و ناتوانی ... فراوان است . زیاد که خوش بین باشی نقابی از بی تفاوتی بر چهره می زنی و از هر چه می دانی و می فهمی اعلام برائت می کنی و تمام .


یک ژست روشنفکرانه دیگر بر قاب نشسته ... روشنفکری که دیگر تحمل تاریک فکران را ندارد ، اما روشنایی فکرش حتی گنجایش روشنی بخشیدن به روح خودش را هم ندارد! حال اگر کسی جرأت کند و از نتیجه و فایده و عاقبت این ژست بپرسد بر می آشوبی که مگر ندیدید این طور و آن طور شد ؟ من حق دارم که نا امید باشم . اصلاً من نا امیدم پس هستم .


چه ستمهایی که در این سرزمین بر واژه ها نمی شود روشنفکری کجا و این ادا و اصول ها کجا ؟


"راست گفتی

       که در دوره ما

              قامت زندگانی خمیده است   

                            بایدش راست داریم     یارا ! "

                                                                       شفیعی کدکنی