دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

بی ریاضتی و تعبی که بدیشان رسد ...

گویی دوران بهت زدگی اصحاب غفلت ، در مقابل علوم دنیای پیشرفته بسر آمده است . دوران گذار هم مدت های مدیدی است گذشته است و اصحاب غفلت اکنون آستین ها را بالا زده اند برای کسب شهرت علمی سریع و بی زحمت ... در این میان از انواع شعبده و حیل در رونمایی ها و رکورد شکنی ها که بگذریم ، این ولع عجیب برای بالا بردن عدد و رقم  تعداد مقالات ، تآلیفات و ترجمه ها قابل تآمل است . از آنجایی که این روزها هر کسی که در دانشگاه ثبت نام کرد را دانشجو می نامند هر کسی که عضو  هیآت علمی دانشگاه شد را هم استاد می نامند و لابد هر کس که پروژه ای ارائه داد محقق و پژوهشگر ؛ اوضاع مؤلفان و مترجمان هم این گونه خواهد بود.


از همین جا، ابتذال تألیف و ترجمه کتاب در قالب ظهور رفتارهای ابلهانه و سودجویانه آغاز می شود . در نوشتن کتاب  نه ضرورتی در آوردن حرفی نو حس می کنند و نه ضرورتی در رعایت قواعد درست نویسی فارسی . ترجمه ها ی ناقص و غلط هم از مصالح اولیه ی این گونه کتاب سازی هاست .


وقتی کسانی که خود را اهل علم می نامند با چنین بی مبالاتی هایی  دست به نشر کتاب می زنند . پرسش این است که چه کسی باید این کتابها را از نظر دقت علمی ، روانی ، انسجام نثر فارسی، گزینش واژه های علمی استاندارد ، سبک ویرایش  و حتی کیفیت حروفچینی و صفحه آرایی ارزیابی کند ؟


متونی که ادعای نشر علم دارند  ذهن علمی را شکل می دهند و انتقال مفاهیم را سرعت می بخشند و در تکامل علمی جامعه تعیین کننده اند . اما آیا کیفیت این مدعیان باید سر کلاسها و توسط دانش جویان زیر سؤال برود ؟ دانشجویانی که بجای آشنایی با کتاب های مرجع و اساسی در موضوع بحث ، با کتاب - کشکول - جزوه ای مواجه می شوند که حاصل بهم چسباندن چند فصل از چند کتاب دیگر است و سازنده آن پس از چند ترم تکثیر و تبلیغ  به این باور رسیده است که اگر آن را به بنگاه نشری نسپارد چه بسیارانی که از ماحصل کوششهای بی بدیل  ایشان محروم می مانند . از سوی دیگر نام و منصب یک چهره علمی هم با تعداد تألیفات بی تناسب نیست پس لازم است آن کشکول به اسم کتاب چاپ شود.


راستی چرا پژواک این ادعاهای بی معنی در جامعه ی دانشگاهی ما این چنین پر طنین است ؟

چرا جامعه ی ما ، حتی جامعه علمی ما علم را جدی نمی گیرد ؟

چرا دانشگاهیان و متخصصان ما با این پدیده های کاسبکارانه هم نوایی می کنند ؟ 

در مجموع چرا جامعه ما در تمام سطوحش اگر هم ضد علم نباشد نسبت به علم بی تفاوت است و گاهی فقط آن را تحمل می کند ؟


پ.ن: عنوان متن از خواجه نصیر الدین طوسی است : " چنانکه آنچه بینند به محاکات ، نظیر آن به تقدیم رسانند بی ریاضتی و تعبی که بدیشان رسد ."

 

 

 

اراده معطوف به دانستن

دوستی در کامنتهای  اینجا  از حقارت اراده فهمیدن گفت و اینکه تفکر در مقابله با امر تفکر بر انگیز رخ می دهد و هر کوششی بریده از این مهم ، یا تفنن است یا اراده کور برای دانستن و نیهیلیسمی منفی معطوف به  دانستن برای دانستن.


تا اینجا مشکلی نیست ، اما گویا ایشان هر اراده ای به دانستن و فهمیدن غیر از اراده خودشان را چنین می پندارند . وقتی صحبت از دستاوردهای اندیشه هایشان می شود با تیغی که نقد می نامندش به هر آنچه که دستاورد و فایده و حاصل و تحقق یافتگی است حمله می برند و دستاورد اندیشی را چونان روش شناسی معضل اندیشه و تفکر می دانند و  از محافظه کاران بیچاره و خامدستی می گویند که می خواهند دستاورد اندیشی را امری پیشا انتقادی جلوه دهند .


اما در عین حال جالب است که ایشان در بیان علت پرداختنشان به فلسفه و آرا فیلسوفان می گویند که فلسفه جعبه ابزاری است که برای حل بی نهایت مسأله و برقراری نسبت با اکنون بسراغش رفت . بسیار خوب همین نگاه ، مگر نوعی فایده باوری نیست ؟ آیا فایده و سود معنایی فراختر از آنچه که از قرن هجدهم مطرح بوده است ندارد ؟ و من در شگفتم چرا گمان می کنید که همه آن بی نهایت مسأله ، پارسایی در تفکر و مواجهه با امر تفکر برانگیز و ضرورت و اکنونیت برای شماست و دیگران اگر بواسطه رویا رویی با پرسش هایی جدی در تحقق زندگیشان از هر راهی آکادمی یا غیر آکادمی ، با ادبیاتی متفاوت با شما میلی برای بیشتر دانستن و فهمیدن و پرسیدن داشته باشند یا توریست تفننی اند و یا صاحب اراده ای کور و در پی دانستن برای دانستن و لاجرم جدی گرفته نمی شوند.


در پرهیز دادن علوم آکادمیک از ادعای رسیدن به حقیقت عینی ! و نتایج بحران زای آن می گویند تفکر انتقادی راهی برای به اندیشه کشاندن بحران های کنونی است. ولی مگر نه اینکه بقول خودتان همین تفکر انتقادی یک پایش روی ارسطو و کانت و هگل است و پای دیگرش روی زمین تفکر تاریخی و انضمامی ؟ بسیار خوب پایه های تحقق یافته شما کجاست ؟ پس به جرأت همان همشهری ام می گویم که در تفکر انتقادی نامیدن این آشوب های ذهنی وطنی ، سخت باید مشکوک ماند!


اینجا مناقشه بر سر کلیشه ها و کاریکاتورهایی از اندیشه های مورد بحث است و نه خود آنها. سوء تعبیر در عقاید و ایدئولوژیک خواندن آنها و تردید در انگیزه ها هم بیداد می کند. بدیهی است که برای پرهیز از چنین معضلاتی باید به قاعده و روشی رجوع کرد تا تفاوت میان استدلال و زبان آوری مشخص شود . به نظر می رسد منطق تلاشی است که می تواند اختلاف میان استدلال معتبر و نا معتبر را مشخص کند و البته اگر منطق را هم معضلی برای تفکر بشماریم و هر کس که خواست  ربط منطقی مقدمات و نتایج را بداند با تهمت و برچسب عقب مانده ای که ما را نمی فهمد برانیم که دیگر تکلیف معلوم است .


اما من چرا می خواهم بدانم ؟ چون دانستن است که به من می فهماند که هیچ نمی دانم پس هیچ نمی کنم و هیچم .  چون دانستن است که ارزشی در خود است . چیزی که باید در جست و جوی آن بود زیرا هر چه بیشتر بیاموزیم ، فرهیخته تر خواهیم  شد، مردمانی نیکوتر و حساس تر خواهیم شد که می توانیم امر حقیقتی و امر زیبا را ارج نهیم و لذایذ عمیق تر و ظریف تری در این جهان بیابیم . ما شهروندانی با انسانیتی تحقق یافته تر می شویم . این دانستن با نقد همواره  خود بیگانه نیست .

این میل به تفکر و آموختن هر چه هست فراتر از رفتن از عیشی به نوشی است فراتر از شهوت کور دانستن  و مرا بیم و پرهیزی نیست از سوزاندن نقشه ها و پای نهادن بر جاده های از پیش ساخته نشده 


اما آیا تفکر در بی عملی یا برج عاج نشینی در تفکر می تواند شناخت معتبر و معینی از جهان به ما بدهد ؟ آیا  چشم دوختن به اندیشیده های دیگران ما را از اندیشیدن و دانستن بی نیاز می کند ؟ آیا آن حد نهادن بر " میل به دانستن " پیش رو گذاردن  حقارت بار خطاها و ناتوانی های بشر نیست ؟



چطور خطای ابلهانه نکنیم ؟

برای پرهیز از انواع عقاید احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است ، نیاز به نبوغ خاصی نیست ؛ چند روش ساده شما را از خطاهای ابلهانه باز می دارد.


اگر موضوع چیزی است که با مشاهده روشن می شود، مشاهده را شخصاً انجام دهید، ارسطو می توانست از این باور اشتباه که خانم ها دندان های کمتری از آقایان دارند با یک روش ساده پرهیز کند؛ ازخانمش بخواهد که دهانش را باز کند. او این کار را نکرد چون فکر می کرد می داند. تصور اینکه چیزی را می دانید در حالی که واقعاً آن را نمی دانید خطای مهلکی است که همه ما مستعد آن هستیم .

 

اگر مثل اکثر مردم علایق راسخ و پرشوری دارید ، روش هایی هست که شما را از تعصبتان با خبر کند ، اگر عقیده مخالف شما را عصبانی می کند یعنی در ناخود آگاهتان می دانید که دلیل مناسبی برای نظرتان ندارید. اگر کسی به شما بگوید که 2 بعلاوه 2 می شود 5 ، یا اینکه ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما بجای عصبانی شدن برایش دل می سوزانید. بیشتر دعواهای وحشیانه مال وقت هایی است که طرفین بحث دلایل کافی ندارند.

 

یک راه دیگر برای اینکه خودتان را از حماقت خلاص کنید این است که از عقاید مخالف خودتان آگاه شوید. من وقتی جوان بودم سالهای زیادی را دور از کشورم سر کردم . فکر می کنم این قضیه در کم کردن تعصباتم بسیار مؤثر بود. اگر شما نمی توانید مسافرت کنید، دنبال کسانی بگردید که دیدگاههای مخالف شما را دارند. روزنامه های مخالف را بخوانید؛ اگر مطالب آن روزنامه ها به نظرتان احمقانه آمد، یادتان باشد که مطالب شما هم ممکن است از نظر آنها همین طور باشد.

 

برای کسانی که قدرت تخیل قوی دارند، خوب است که در ذهنشان ، مباحثه ای را با شخصی که نظر متفاوتی دارد تصور کنند. این روش در مقایسه با مباحثه رو در رو یک فایده دارد؛ محدودیت زمانی و مکانی ندارد. مهاتما گاندی ، راه آهن ، کشتی بخار و ماشین آلات را محکوم می کرد. شما ممکن است هرگز این شانس را نداشته باشد که با شخصی با چنین عقایدی رو به رو شوید. پس اگر می خواهید مطمئن شوید که در داشتن چنین باور رایجی بر حق هستید ، روش مناسب برای امتحان این است که مباحثه ای خیالی با گاندی را تصور کنید.

 

مواظب حرفهایی که خود ستایی شما را تقویت می کند باشید. از هر 10 نفر مرد یا زن ، 9 نفر معتقدند که جنسیتشان برتری ویژه ای دارد؛ هر دو طرف دلایل زیادی هم دارند؛ اگر مرد باشید می توانید ادعا کنید که اغلب دانشمندان و شعرا مرد هستند و اگر زن باشید می توانید نشان بدهید که اکثر جنایت ها هم کار مردان است . راهی برای برخورد با این باور های احمقانه به نظرم نمی رسد.

 

پ.ن 1 : این متن نمونه ای از یادداشتهای مطبوعاتی آخرین فیلسوف کلاسیک جزیره برای روزنامه "تایمز " است . برتراند راسل در 2 فوریه 1970 در گذشت .


پ.ن 2 : این جمله ناب را هم به یادگار داشته باشید از کتاب کم نظیر رومن گاری

" حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است. باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است".

 

 

آنچه عقلانی است واقعیت دارد و...

زن جوان وقتی از خانه بیرون می رفت چیزی توجهش را جلب نکرد . مثل هر روز دخترک را به بغل داشت و ساک صورتی با راههای بنفش در دستش سنگینی می کرد. هوا کمی سردتر شده بود اما ترجیح می داد برای گذراندن بعد از ظهر به همان پارک همیشگی برود . پارک ساعی ماهها بود خلوت و تنهایی روزانه اش را در شهر غریب پر می کرد . از اتوبوس که پیاده شد به طرف پاتوق همیشگی اش رفت نیمکت سبزی که زیر پله ها منتظرش بود. آنجا دخترک تا می توانست بازی می کرد زن هم می توانست به زندگی و رویاهایش فکر کند و گاه هم صحبت غریبه ای شود با حرف های آشنا .


زن علیرغم میل باطنی اش بخاطر ادامه تحصیل همسرش خانواده و آشنایان و حتی کارش را در شهرشان رها کرده بود و برای زندگی محقر دانشجویی به پایتخت آمده بود. ولی تنهایی و شرایط بحرانی آن روزها ، بیشتر از معمول او را فرسوده بود.


پاییز 57 بود . شوهرش فقط  شبها آن هم دیر وقت به خانه می آمد . وقتی هم می آمد نای بیدار ماندن نداشت چه رسد به  حرف زدن . در آن روزهای سخت و پر از هیاهو داشت آخرین قدمها را برای رسیدن به آرزوهای بلند پروازانه اش بر می داشت . دانشجوی رشته روابط بین الملل بود در دانشگاه فارابی و در شرایطی که استادها یکی یکی غیب می شدند و دانشگاه پر از حادثه بود ، باید از رساله دکتری اش دفاع می کرد تمام روزش در کتابخانه می گذشت و این بود که بار زندگی به دوش زن بود.


 با این که آن روز می دانست حکومت نظامی با تاریک شدن هوا شروع خواهد شد . انگار میلی به خانه رفتن نداشت . این قدر این پا و آن پا کرد که هوا تاریک شد. پیاده به سمت ایستگاه راه افتاد خیابان نسبتاً خلوت بود ولی ناگهان سنگینی سکوت با صدای فریادهایی شکست . وحشت زده به اطرافش نگاه کرد و دید عده ای دارند می دوند و چیزهای مبهمی را فریاد می زنند. تعدادشان داشت بیشتر می شد . صدای گلوله و آمبولانس و ماشین و شعار از دور میامد. مردها داد می زدند : فرار کنید گاردیها !  گاردیها !


هنوز به ساعت حکومت نظامی مانده بود اما ترس تمام وجودش را پر کرد . بغض گلویش را گرفت و با تمام قدرتش شروع کرد به دویدن به سمتی که همه می رفتند... بی هدف می دوید . نمی دانست دارد به خانه نزدیک می شود یا نه ... گیج بود . صورتش داغ شده بود . نفسش دیگر بالا نمی آمد . پاشنه یک لنگه از کفشش که شکست . جیغ دخترک او را به خودش آورد . شاید سنگینی دخترک نمی گذاشت خوب بدود . از دور شبح سربازها را که دید ایستاد . دخترک را گذاشت زمین و خودش به دویدن ادامه داد .


گویا جوانی دختر بچه گریان را از پیاده رو برداشته و چند خیابان آن طرف تر در کوچه ای که مردم سراسیمه پنهان شده بودند به مادرش می رساند و قضیه اشکها با لبخند تمام می شود .


بعدها که قصه برای دخترک تعریف می شود ، سؤالی برای همیشه در ذهنش هست . آیا کار مادرش طبیعی بود ؟ قضاوت اخلاقی به کار آن لحظه می آید ؟ اگر تصادفاً عاقبت ماجرا طور دیگری بود آن مادر باید خودش را سرزنش می کرد ؟

 

پ.ن : این روایت مستند بود . آن دخترک منم !  و حالا می توانم پاسخ پرسش هایم را با وضوح بیشتر پیدا کنم  .