دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

تراژدی کمیک انسان

"روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی می‌کرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد. عشق ورزید، مورد بی مهری قرار گرفت، و زندگیش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.

این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همین جا رهایش می‌کردیم. گرچه چکیده زندگی انسان را می‌توان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزییات همواره لطفی دیگر دارد."

ٍ

ولادیمیر ناباکوف در ابتدای کتابش "خنده در تاریکی" این گونه خواننده اش را غافلگیر می کند . اما غافلگیری های بیشتری هم  در راه است . او داستان سقوط مرد داستان را طوری نوشته است که می توان آن را تراژدی و در عین حال کمدی نامید. هر قدر او ابله و مفلوک است آدمهای دیگری هستند که کثیف و هرزه اند و بقول داستایوسکی جلادی در درون خود دارند .

ٍ

آیا می توان گفت که سقوط مرد داستان به جهت خیانت اوست ؟ اما کدام خیانت ؟ او هرگز عشقی سوزان به همسرش نداشته البته ملاحت و لطف و ظرافت و مهربانی او را می پسندید و به آن احترام می گذاشت . اما پس از گرفتن معشوقه ، باز همین گونه بود. ذره ای از احترامش کم نشده بود. دروغی هم نگفته بود .

ٍ

 فقط رویا و  هیجان خود را با او در میان نگذاشته بود اگر هم می خواست نمی توانست . همه ما بخش تاریکی در درون خود داریم که ممکن است قادر به بیانش نباشیم .

ٍ

پس چرا آلبینوس این طور با فلاکت سقوط کرد؟ آیا این همه به جهت بلاهت و سادگی بیش از حدش نبود؟

تازه اگر قهرمان کتاب مسلمان بود به تنگنای طلاق همسرش هم نمی افتاد چون می توانست بدون آنکه همسرش را طلاق دهد با معشوقه اش ازدواج کند .

ٍ

با این اوصاف ناباکوف ، ماییم که در تاریکی باید تصمیم بگیریم به کدام سو برویم و از موجود مفلوک و غم انگیزی که در درون داریم در مقابل آن جلاد درونی محافظت کنیم .

ٍ

آیا چیزی هست که در این جدال یاری کننده ما باشد ؟

ٍ

پ.ن:  کتاب " خنده در تاریکی " را با ترجمه امید نیک فرجام خواندم که به نظرم ترجمه بی نقصی است . با تمام کردن کتاب باز بیشتر به این فکر می کنم که آیا عشق ، اختراع بشر برای غلبه بر ترسهایش نیست ؟

 

مگر نه آن که هر چیزی غرامتی دارد ؟

سالهاست که ورد را می خوانم ... نه من که نسل من هم آواز با من ، حالا کمی پیش و پس همان را می خوانند ." همان ورد قدیمی که بره ها می خوانند وقتی به پیشانی شان حنا می بندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه ..."  

.

این داستان تکراری نسل ماست " گویی همیشه چیزی در ماست که اضافی ست . مطلقاً اضافی" . 

"همین طور تکه تکه از تنمان می کنند تا ما را بدل کنند به چیزی که می خواهند. "  

.

"راه ها گاهی از مسیر کج می گذرند اما ما درس نمی گیریم از زندگی مان چون راههایی را که زندگی باز می کند پیش پاهایمان از دریچه چشم کسانی می بینیم که هیچ چیزی نیاموخته اند از زندگی شان "  

.

ما به آنها مبتلاییم ... نمی دانم از کی نمی دانم چرا ؟ اما مبتلاییم . 

.

دو ماهی می شود که با آمدن مدیر عامل جدید،  کاسه لیسان در کارشان همت مضاعف می کردند و همه  کاسه هایشان را سفت چسبیده بودند. خصوصاً که شایع بود که ایشان سابقه کار دارند در همکاری با برادران و سربازان گمنام ...  

.

امروز وقتی خبر آمد که ابلاغ داده اند به فلانی و بهمانی  برای آنکه یکی مدیر امور فنی شود و آن دیگری مدیریت عامل حوزه مدیریت ... بوی گند و تعفن اونجا داشت خفه ام می کرد حس کردم همین حالا باید بروم... باید اینجا نباشم لااقل چند ساعت و بروم جای دیگری نفس بکشم .  

.

...فلانی همانست که در امور تحقیق و توسعه  دائم تسبیح می چرخاند و کیهان روی میزش را ورق می زد و چراغها را یکی در میان خاموش می کرد برای اصلاح الگوی مصرف به فرموده آقا ... لابد قرار است امور فنی را هم با ادعیه و اذکار بگرداند با آن مدرک مدیریت اجرایی اش که معلوم نیست از کدام دار قوز آبادی برایش درست کرده اند و البته در ابتدای ابلاغشان آمده به پاس ایثارگریهای جنابعالی در عرصه صنعت... و هنوز نمی دانم که در عرصه صنعت چگونه ایثارگری می کنند !  

.

صد البته جماعتی که من دیده ام از صبح فردا صف کشیده اند برای عرض تبریک و مراتب جان نثاری و ...همین است که سالهاست ورد بره ها را می خوانیم و باز همانجاییم که بودیم .  

.

دارم به یک مرخصی طولانی فکر می کنم .  

.

پ.ن : جملات داخل گیومه از کتابیست که همین حالا خواندنش را تمام کردم ." وردی که بره ها می خوانند " رمانی از رضا قاسمی که در آوریل 2007 در انتشارات خاوران پاریس چاپ شده و قاسمی بصورت الکترونیکی در سایت خود - دوات - هم بازنشرش کرده برای ایرانیانی که  دسترسی به کتاب ندارند.

خواندنش برای من تکان دهنده بود واگویه های مردیست که در کشاکش جایی که زندگی می کند و جایی که در آن بدنیا آمده مشغول خواندن همین ورد است .

  

ابدیت ٬ لحظه عشق

عشق تو را من اختراع کردم

تا در زیر باران بدون چتر نباشم

پیام های دروغین از عشق تو برای خودم فرستادم !

عشق تو را اختراع کردم چونان کسی  که در تاریکی

تنها

می خواند

تا نترسد ... 

                                                                             

                                                                                    "غاده السمان "

فرهنگ در گور خودکامگان

اگر چه تجربه نشان داده که محتوای آموزشهای رسمی هرگز نمی تواند  نسلی را دین دار یا بی دین کند و برنامه های دین دار کردن آمرانه و فشار های ایدئولوژیک بر نسل ما و نوتر از ما  هرگز موفق نبوده و کارایی نداشته است . اما گویا راه دیگری برای حفظ قدرت وجود ندارد و کماکان در بر پاشنه قبلیش می چرخد .


وقتی تصور مقامات این است که آموزش وسیله ای است برای  شبیه سازی آدمهای مطلوب حکومت که ملت بزرگ و حماسه ساز ایران را می سازند بعنوان پس زمینه ای تابع و دنباله رو حکومت . آن گاه  نیروی عریانی از بازوی قدرت ، مثلاً فرمانده تشکیلاتی شبه نظامی ، آستین بالا زده و مطالباتش از آموزش را به زبان می آورد:


"مطالبه اصلی بسیج از مسئولان آموزش و پرورش، گسترش فرهنگ شهادت در کتاب های درسی دانش آموزان است. وی افزوده که محتوای دروس آموزش دفاعی در مقاطع راهنمایی و دبیرستان، خشک و کلاسیک هستند و بسیج می‌خواهد این حالت را از طریق وارد کردن موضوع شهادت تغییر دهد و دخالت های مستقیم تری در تالیف کتب درسی اعمال کند."


گو اینکه دخالت های غیر مستقیم کفایت نکرده است !


در این وانفسا بالاترین مقام اجرایی کشور در آموزش هم  دست بر سینه و با دلی خجسته می گوید : "آموزش و پرورش در زمینه های گوناگون در بحث ایثار و شهادت کار می کند و با احداث ده هزار مدرسه قرآن، در واقع اتوبان شهادت و انسانیت را نشان می دهد."


کمی آن سوتر 12 رشته علوم انسانی که از قضا رشته مطالعات زنان،  هم بین آنهاست غیر لازم شناخته می شوند و بودنشان با آن محتوای فاسد غربی! مایه انحراف و ضلالت دانشجویان .


همین زمان هم به نقل از علی رضا قلی ـ نویسنده جامعه شناسی نخبه کشی ـ می توان نالید که باز هم  فرهنگ ایران ، رنج خودسازی را بر نتافت و خود را در گور خودکامگان مدفون کرد ، داور تاریخ هم گفت تا بر گورش بنویسند :


کسی که در اینجا غنوده است

هزار سال در تولد خویش تأخیر داشت

او معاصر خویش نبود

و کاسه سفالین فکرش گنجایش خرد دورانش را نداشت

و جسم بیمارش توان پیمودن را

دریغا " که با اشک شوق آمدی "

و در منجلاب سفاهت رفتی ...

نمی خوانیم تا خوانده نشویم

نوشتن مهارتی برای بیان کردن فهم یا احساس ماست و خواندن ، ابزار دریافتن  آنچه  که دیگران فهمیده یا احساس کرده اند.

خواندن همان ابزاریست که به گواهی آمار موجود علاقه چندانی به استفاده از آن نداریم .

 

دلایل آن هم می تواند متنوع باشد . مثلاً شاید نیازی به دریافتن فهم دیگری نداریم و خود را در مرتبه ای از نزدیکی به حقیقت می دانیم که دست یافتن به آنچه دیگری می داند به کارمان نمی آید.

 

به استفاده از این ابزار عادت نداریم  حوصله اش را هم نداریم . وقتی فیلمش هست چرا باید کتاب به آن کلفتی را بخوانم ؟


تازه از آنجایی که خیلی مدرن تر از اصحاب مدرنیته هم هستیم کتاب های صوتی و ebook هم مضاف بر علتند. البته ebook را فقط دانلود می کنیم خواندنش می ماند برای ...


وقتی رادیو و تلویزیون هست چرا باید خبر را از روزنامه بخوانیم ؟

وقتی نوار شعر هست خواندن کتاب شعر هم لازم نیست .


تازه حرفهای استاد را هم ضبط می کنیم ، اسکن جزوه ها هم مثل هلو  می رود  داخل آی پاد  یا گوشی مان ، دیگر کتاب درسی هم می رود پیش بقیه کتابها برای خاک خوردن و پوسیدن .


برای خواندن سایت ها و وبلاگ ها هم که می رویم اوضاع همین است . عکس ها و لوگوها و تیتر ها چشممان را می گیرد . متن را خوانده و نخوانده  شاید چیزکی هم برای صاحب آن صفحه بنویسیم . حتی ممکن است بنویسیم  : خوندمش به به چه متن جالبی ! یا الان وقت ندارم بعدا می خونمش !!

 

می بینید ، ما پیش از آن که مهارتهای خواندن را یاد بگیریم از آن عبور کرده ایم . شگفت شعبده بازانی هستیم .

 

اما دریغ ... که با این شعبده ، ابزار و کلید  ورود به جهان توسعه یافته را به معنی تمام باخته ایم .