دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

من یک زنم ...

درس می خوانید ، رأی می دهید ، رانندگی می کنید ، کار می کنید، سفر می روید  ... همه جا هستید ، می توانید بازیگر بشوید ، مهندس یا استاد دانشگاه بشوید ، روزنامه نگار ، دندانپزشک یا حتی خلبان شوید . همه جا هم که حرف حرف شماست . بازهم می گویید حقوق برابر برای زنان ؟ دیگر چه اعتراضی دارید ؟ مگر زن ها از عهده همین ها بر می آیند ؟


این ادبیات آشنا شکل مرسومی از فرهنگ مردسالار است که می خواهد به زنان بباوراند که همه چیز مثل ظاهر ماجرا درست و متمدنانه است ، اگر هنوز مشکلی هست به توانایی خود زن ها بر می گردد و بس .

 بد نیست پرده را کنار بزنیم و نگاه عمیق تری به ماجرا بکنیم که مهم ترین حق نداشته را ببینیم . حقی که نداشتنش ، می تواند مثل یک ضریب صفر تمام این دنباله را به هیچ تبدیل کند و چنان زیر پوستی پایمال می شود که اغلب توسط زنان هم ندیده گرفته می شود و  حتی تعبیر به احترام و ادب می شود.


 زن ایرانی می خواهد انسان باشد اما جامعه نمی تواند او را بدون ویژگی های جنسی بپذیرد. زن ایرانی امروزی از انسانی که می خواهد آزادانه زنانگی اش را زیست کند خالی شده است . نقش ها و انتظاراتی از او می خواهد جنسیتش را انکار کند و باصطلاح مردانه رفتار کند . نقش های دیگری هم هست که از او فقط  جنسیت و زنانگی می خواهد نتیجه موجود سراپا متناقضی می شود که تکلیفش با خودش هم روشن نیست.


از یک سو جامعه تمام بار پاکدامنی و اخلاق جنسی را بر دوش زن می گذارد. از سوی دیگر زنان هم در عرصه های عمومی و اجتماعی زن بودن را با ابژه جنسی بودن (سک..سی بودن ) یکی می دانند و در چارچوب تربیت جنسی این نظام ، تفاوت این دو را درک نمی کنند.


دوست دارم از رفتارهایی حرف بزنم که از نظر من بشدت نگاه جنسی به زن دارند . فرقی نمی کند که این رفتارهای مردانه  در مورد چه کسانی اعمال شود همسر ، دوست ، همسایه ، همکار و... من آنها را مصداق خشونت اجتماعی در مورد زنان می دانم :


-  زن موجود جذابی است به هر بهانه ای می شود بدون اجازه وارد مرزهایش شد و تفریح کرد.


-  چون زن است ، باید رابطه دوستی و رفاقت و حتی کاری را با او محدود کرد .


-  بخاطر زن بودنش می شود تبدیلش کرد به  قسمتی از ابزار کار و تبلیغات و پول. مثلاً استخدام با داشتن روابط عمومی قوی و ظاهر زیبا


-  زن است پس بودنش در جلسات و سمینارها و کلاس ها و انجمن ها و کارگاهها و... تزئینی است ، جدی نگیرید شان.


- زن حمایت را دوست دارد! پس می شود ایده ها و حرفها و نظراتش را مصادره کرد و به اسم یک مرد سند زد.


- زن خوش باور است هر حرف بی مایه ای را می شود زد و بعدش از زن ذلیلی گفت و این که خانمها مقدم اند.


از طرف دیگر من باید خودم را و تنم را و حسم را بپوشانم  که کسی تحریک نشود و اتفاق بدی نیفتد. من نمی توانم با رئیسم دست بدهم و مثل بقیه همکارانم با او شوخی کنم . وقتی از یکی سبقت می گیرم باید منتظر باشم عصبی شود و لایی بکشد. در و دیوار شهر پوشیده از تصاویر و حرفهایی است که به من می گوید چه بپوشم چه بگویم و چه کنم .  وقتی چند بار می روم اتاق استاد مرد نگاههای عجیبی از دیگران می بینم و با خودم می گویم پس برای پایان نامه و کارهای جدی تر چکار کنم ؟ من همیشه باید نگران باشم از اینکه  کم نیاورم از مادری و همسری و دختری ... من همیشه باید بدوم تا برسم در حالی که دویدن هم برایم عجیب تلقی می شود.


بیشترین خشونت ها به زنانی اعمال می شود که روحیه  تسلیم ناپذیر و رقابت جویانه دارند ... آنها حتی مورد اعتراض و بازخواست هم جنسان خودشان هستند و این یعنی باز تولید مضاعف نظام قدرت طلب مردانه در همه عرصه های اجتماعی ... حتی اگر ویترین ظاهری اجتماع چیز دیگری بگوید.


 پ . ن :  " من یک زنم ... یک زن با احساسش زندگی می کند و احساس زنانه اشتباه نمیکند." این جملات دیالوگ شخصیت بلانش است در سریال کلاه پهلوی . بد نیست آشکارگی تبعیض دین و فرهنگ ایرانیان را نسبت به زنان در آن به تماشا بنشینیم .

 


من ... در دور دستها

پسرک دارد همین طور پیشروی می کند در خانه . پارسال اسباب اتاقش را آوردیم به اتاق بزرگتر رو به بالکن . امسال هم باید یکی دیگر از قفسه های  کتابخانه را برایش خالی کنیم . پی همین جابجایی دفترچه هایی از سالهای قبل دم دستم آمد از دهه دوم زندگیم از بیست سالگی و ...


دو سه روزی می شود غرقشان شده ام ، واقعاً باورم نمی شد که آن کلمات را من نوشته باشم . ولی خط که خط خودم بود ... اون موقع که اینترنت و وبلاگی هم در کار نبود چقدر دفتر و سر رسید سیاه کرده ام من ... عجب موجود پر فیس و افاده و غیر قابل تحملی بوده ام من ... انگار با زمین و زمان سر جنگ داشته باشم. چه اعتماد به نفسی داشته ام که می خواسته ام یک تنه دنیا را عوض کنم ... موشکی بودم در انتظار شماره صفر ... حالا که نگاه می کنم اتفاقا ً درحوالی همان بیست سالگی و روی همان سکوی آماده پرتاب مهم ترین و اصلی ترین تصمیم های زندگی ام را گرفته ام  برای تحصیل ، برای ازدواج و در فاصله کوتاهی بچه دار شدن ...


می شود گفت همه این تصمیم ها را تنهایی گرفته ام و با تحمیل خواست دیگران مخالفت کرده ام . شاید نیروی زیادی را هدر داده ام که بر خلاف جهت آب شنا کنم . ولی خوب راضیم . خصوصاً از انتخابم برای رشته تحصیلی ام و برای مادر شدن ... برای اینها برنامه داشتم و نتیجه اش را می دانستم . به هر دویشان افتخار می کنم . هم به رشته ای که نه آن قدر محض و انتزاعی بود و نه اون قدر دم دستی و مبتذل و هم به داشتن پسرکی نازنین ... این که انتخاب کردم بیشترین استفاده از ریاضیات را می کرد. هم منطق داشت هم کاربرد هم ذهن سیستماتیک ساخت برایم . مادر شدن هم تجربه بی نهایت شیرینی است که به همه سختی هایش می ارزد و هر قدر به عقب برگردم از آن نمی گذرم . اما برای ازدواجم نه ... راضی نیستم شاید لازم است همین جا اعتراف کنم که تصمیمم برای ازدواج درست نبود...


ازدواج تغییراتی در زندگیم بوجود آورد که خودم هیچ برنامه ای برایشان نداشتم ... زندگی کردن با یک آدم دیگر تعهد سنگینی است هزینه بالایی دارد.  انگار با دست خودت  زندگیت را نصف می کنی و بزور جا باز می کنی برای  یک نصفه زندگی متفاوت از یک نفر دیگر . الان دفترهای مربوط به سالهای اول زندگیم را می خوانم می بینم چقدر ما دو تا همدیگر را عوض کرده ایم ، نرم کرده ایم . عوض کردنی که لابد به خواست خودمان نبوده ولی اتفاق افتاده گاهی با به سر و کله هم زدن و گاهی با اغواگری عاشقانه  ... نمی دانم اگر ازدواج نمی کردیم هم همین قدر عوض می شدیم ؟ نمی دانم شاید ماهیت ازدواج همین است .


 نمی دانم اگر آن کله نترس و بی پروا  و پر از جسارت و خیالپردازی من با حسابگری و دور اندیشی همسرم مهار نمی شد چه می شد ؟ هیچ معلوم نیست شاید هرگز بهتر از الان نمی شد . حالا هم هر قدر که من سرم توی حساب و کتاب زندگی نیست او سرش در حساب و دو دو تا چهار تاست . حساب می کند که وقتی پسرک خواست برود دانشگاه ما باید چقدر سرمایه داشته باشیم . حساب می کند چه موقع برای چه اقدامی خوب است ؟ کی برای عوض کردن خانه مناسب است ؟ ... کی می توانیم به چه مسافرتی برویم ؟


در عوض ، دلخوشی من این است که هنوز آن قدر انرژی و انگیزه دارم که کارهای عجیب بکنم . کارهای دور از انتظار و شاید بی معنی که هیچ کس تأییدش نمی کند . باید قابل تصور باشد که تحمل من چقدر برایش سخت است ؟


منی که دوست دارم طوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود ندارد . برای خیلی از کارهایی که می کنم دلیلی که فردا و آینده تویش باشد ندارم ... اتفاق هایی مثل همین زلزله ها باعث می شوند فکر کنم حق با مانیفست من است باید همین الان از هر چیزی که هست لذت برد . مثل تصمیمی که برای عوض کردن  کارم گرفتم در واقع یک جور کنار رفتن از نردبان ترقی مرسوم بود ... یا همین دوباره  درس خواندن آن هم در مسیری متفاوت و کلنجار رفتن من برای ریختن یک برنامه مطالعه حسابی تا چهل سالگیم ...  یا جدی نگرفتن سبک زندگی نمایشی فامیل و ...و حتی حرفها و کارهای نامتعارفم در تربیت پسرک ...


در سوی دیگر من براحتی با برنامه ریزی های میان مدتش  برای زندگی مان  همراهی می کنم ...  خوب بهر حال هر دویمان داریم صبوری می کنیم...



دموکراسی یا فلسفه ؟

- " اگر همسایه  من بگوید که بیست خدا هست یا خدایی نیست آزاری به من نمی رسد " این جمله جفرسون حال و هوای سیاست لیبرالی را نشان می دهد. مثال او کمک می کند بتوانیم سیاست را از اعتقاداتمان جدا کنیم . یعنی بپذیریم اعتقادات مشترک میان شهروندان درباره چنین چیزهای مهمی برای داشتن جامعه ای دموکراتیک ضروری و اساسی نیستند .


- همانطور که اصل رواداری و تساهل و تسامح مذهبی و اندیشه اجتماعی نهضت روشنگری پیشنهاد کرد که بسیاری از موضوعات الهیاتی و کلامی استاندارد را به هنگام تأمل درباره سیاست عمومی و ساختن نهادهای سیاسی درز بگیریم و در پرانتز قرار دهیم بر همان وجه نیاز داریم که بسیاری از موضوعات استاندارد پژوهش فلسفی را درز بگیریم و در پرانتز قرار دهیم .


مثلا می توانیم موضوعاتی نظیر طبیعت غیر تاریخی انسان ، طبیعت خویشتن ، انگیزه رفتار اخلاقی و معنای زندگی انسان را در سیاست گذاری ، کنار بگذاریم . توسل به فلسفه هم در رهایی انسان از تاریخ و سنت و حتی عقل ابزاری ، مسیری نادرست است چرا که از فلسفه می خواهد همان کاری را انجام دهد که الهیات نتوانست انجام دهد . در حالی که هم مذهب و هم فلسفه واژه های مبهم کلی هستند و هر دو در معرض بازتعریف اقناعی .


- من سیاست دموکراتیک را در مرتبه نخست و فلسفه را در مرتبه دوم قرار می دهم . من به این عقیده سقراطی پای بند می مانم که باید دیدگاهها آزادانه مبادله شوند بی آن که تن به این عقیده افلاطونی بدهم که حاصل کار ، رسیدن به توافقی عمومی و عام درباره حقیقت خواهد بود.


حقیقت افلاطونی کاملا به سیاست دموکراتیک بی ربط است . پس فلسفه هم به عنوان توضیح رابطه حقیقت و انسان ربطی به سیاست دموکراتیک ندارد وقتی که سیاست دموکراتیک و فلسفه در تضاد قرار می گیرند باید اولویت و تقدم به دموکراسی داده شود.


- اگر کسی خواستار الگویی از خویشتن انسان باشد می تواند مشغول فلسفه در حوزه شخصی اش گردد و به الگوهایی از موجودیت هایی چون خدا ، خویشتن ، شناخت ، طبیعت ، زبان یا تاریخ  بپردازد . اما برای نیل به اهداف نظریه اجتماعی لیبرال بدون این انگاره ها هم امورمان پیش می رود و می توان به عقل سلیم و علوم اجتماعی بسنده کرد.


ما در مقام شهروند می توانیم به اختلاف نظرهای فلسفی در مورد طبیعت خویشتن و تاریخ بی اعتنا باشیم ، خصوصاً انواعی که مشغول جستجو برای یافتن یک "پاسخ صحیح واحد" به سوالات اخلاقی اند یا بر مبنای برتری طبیعی نوعی از شخصیت بنا شده اند . همانطور که جفرسون به اختلاف نظرهای الهیاتی در مورد طبیعت خداوند بی اعتنا بود .


- نکته مهم این است که مقصودی اخلاقی پشت این سبکسری ظاهری نهفته است . لازمه تعهد اخلاقی این نیست که همه مسائل جدی برای مردم را ، جدی بگیریم . شاید لازمه اش عکس این باشد . شاید لازمه اش سعی در این جهت باشد که با شوخی و سبکسری عادت این همه جدی گرفتن این مسائل را از سرشان بیندازیم .


زیرا دشوار است که هم افسون زده روایتی از جهان بود و در عین حال نسبت به همه روایت های دیگر تساهل و تسامح داشت .


 

پ.ن: اولویت دموکراسی بر فلسفه / ریچارد رورتی / ترجمه خشایار دیهیمی / نشر طرح نو/ 1388