دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

من ... در دور دستها

پسرک دارد همین طور پیشروی می کند در خانه . پارسال اسباب اتاقش را آوردیم به اتاق بزرگتر رو به بالکن . امسال هم باید یکی دیگر از قفسه های  کتابخانه را برایش خالی کنیم . پی همین جابجایی دفترچه هایی از سالهای قبل دم دستم آمد از دهه دوم زندگیم از بیست سالگی و ...


دو سه روزی می شود غرقشان شده ام ، واقعاً باورم نمی شد که آن کلمات را من نوشته باشم . ولی خط که خط خودم بود ... اون موقع که اینترنت و وبلاگی هم در کار نبود چقدر دفتر و سر رسید سیاه کرده ام من ... عجب موجود پر فیس و افاده و غیر قابل تحملی بوده ام من ... انگار با زمین و زمان سر جنگ داشته باشم. چه اعتماد به نفسی داشته ام که می خواسته ام یک تنه دنیا را عوض کنم ... موشکی بودم در انتظار شماره صفر ... حالا که نگاه می کنم اتفاقا ً درحوالی همان بیست سالگی و روی همان سکوی آماده پرتاب مهم ترین و اصلی ترین تصمیم های زندگی ام را گرفته ام  برای تحصیل ، برای ازدواج و در فاصله کوتاهی بچه دار شدن ...


می شود گفت همه این تصمیم ها را تنهایی گرفته ام و با تحمیل خواست دیگران مخالفت کرده ام . شاید نیروی زیادی را هدر داده ام که بر خلاف جهت آب شنا کنم . ولی خوب راضیم . خصوصاً از انتخابم برای رشته تحصیلی ام و برای مادر شدن ... برای اینها برنامه داشتم و نتیجه اش را می دانستم . به هر دویشان افتخار می کنم . هم به رشته ای که نه آن قدر محض و انتزاعی بود و نه اون قدر دم دستی و مبتذل و هم به داشتن پسرکی نازنین ... این که انتخاب کردم بیشترین استفاده از ریاضیات را می کرد. هم منطق داشت هم کاربرد هم ذهن سیستماتیک ساخت برایم . مادر شدن هم تجربه بی نهایت شیرینی است که به همه سختی هایش می ارزد و هر قدر به عقب برگردم از آن نمی گذرم . اما برای ازدواجم نه ... راضی نیستم شاید لازم است همین جا اعتراف کنم که تصمیمم برای ازدواج درست نبود...


ازدواج تغییراتی در زندگیم بوجود آورد که خودم هیچ برنامه ای برایشان نداشتم ... زندگی کردن با یک آدم دیگر تعهد سنگینی است هزینه بالایی دارد.  انگار با دست خودت  زندگیت را نصف می کنی و بزور جا باز می کنی برای  یک نصفه زندگی متفاوت از یک نفر دیگر . الان دفترهای مربوط به سالهای اول زندگیم را می خوانم می بینم چقدر ما دو تا همدیگر را عوض کرده ایم ، نرم کرده ایم . عوض کردنی که لابد به خواست خودمان نبوده ولی اتفاق افتاده گاهی با به سر و کله هم زدن و گاهی با اغواگری عاشقانه  ... نمی دانم اگر ازدواج نمی کردیم هم همین قدر عوض می شدیم ؟ نمی دانم شاید ماهیت ازدواج همین است .


 نمی دانم اگر آن کله نترس و بی پروا  و پر از جسارت و خیالپردازی من با حسابگری و دور اندیشی همسرم مهار نمی شد چه می شد ؟ هیچ معلوم نیست شاید هرگز بهتر از الان نمی شد . حالا هم هر قدر که من سرم توی حساب و کتاب زندگی نیست او سرش در حساب و دو دو تا چهار تاست . حساب می کند که وقتی پسرک خواست برود دانشگاه ما باید چقدر سرمایه داشته باشیم . حساب می کند چه موقع برای چه اقدامی خوب است ؟ کی برای عوض کردن خانه مناسب است ؟ ... کی می توانیم به چه مسافرتی برویم ؟


در عوض ، دلخوشی من این است که هنوز آن قدر انرژی و انگیزه دارم که کارهای عجیب بکنم . کارهای دور از انتظار و شاید بی معنی که هیچ کس تأییدش نمی کند . باید قابل تصور باشد که تحمل من چقدر برایش سخت است ؟


منی که دوست دارم طوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود ندارد . برای خیلی از کارهایی که می کنم دلیلی که فردا و آینده تویش باشد ندارم ... اتفاق هایی مثل همین زلزله ها باعث می شوند فکر کنم حق با مانیفست من است باید همین الان از هر چیزی که هست لذت برد . مثل تصمیمی که برای عوض کردن  کارم گرفتم در واقع یک جور کنار رفتن از نردبان ترقی مرسوم بود ... یا همین دوباره  درس خواندن آن هم در مسیری متفاوت و کلنجار رفتن من برای ریختن یک برنامه مطالعه حسابی تا چهل سالگیم ...  یا جدی نگرفتن سبک زندگی نمایشی فامیل و ...و حتی حرفها و کارهای نامتعارفم در تربیت پسرک ...


در سوی دیگر من براحتی با برنامه ریزی های میان مدتش  برای زندگی مان  همراهی می کنم ...  خوب بهر حال هر دویمان داریم صبوری می کنیم...



نظرات 53 + ارسال نظر
مونا شنبه 11 آذر 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://enhena.blogsky.com/

فرزانه‌ی عزیز
اینجا هنوز همان‌قدر خواندن دارد.

چه لذتی دارد یافتن دوباره ات رفیق
ممنون

رها از چارچوب ها شنبه 11 آذر 1391 ساعت 09:47 ق.ظ http://peango.persianblog.ir

سلام
نوشته ات را که می خوانم می بینم این همه دلیل برای رضایت و خوشبختی در مقایسه با اندک دلایل ناخشنودی، حقیقتاً غنیمت است.
ای فرزانه ...

سلام ای رها ... خواهر دوست داشتنی من
گفتم که نرم شده ام گفتم که لبه های تیزم صاف و گرد شده گفتم که عوض شده ام ...می دانی چه فاصله ای هست بین چیزی که هستم و چیزی که در بیست سالگی میخواستم بشوم ...
تنها چیزی که عمیقاً به من رضایت می دهد این است که همین الان
می توانم روی تمام آنچه که هستم قمار کنم

شاعرشنیدنی ست شنبه 11 آذر 1391 ساعت 10:49 ق.ظ http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

سلام فرزانه جان
می خونمت و با (رها از چارچوب ها) هم عقیده م

سلام دوست شاعرم ...سپاس از مهرت

راثی پور شنبه 11 آذر 1391 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام

نمی دانم چرا یاد این شعر سایه افتادم

گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست
من
هموار کرد خواهم گیتی را

فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی

من خواستم ولی نتوانستم

تا خود چه خواهی و چه توانی

تا خود چه

سلام
آن که بله ... من که گفته ام
خودم بوده ام خودم کرده ام خودم خواهم کرد

میله بدون پرچم شنبه 11 آذر 1391 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام
این غیر قابل باور بودن نوشته ها بعد از گذشت سالها , چیز جالبی است, حیرت آور است... انگار آدم توی ذهن خودش یه چیز ثابتی است, همینی که الان هست انگار همیشه بوده... این جور مواقع است که آدم به خودش میاد و حیرت می کنه از تغییرات...
چند ماه پیش وسط کارتن ها ولو شده بودم و سررسید دوران سربازی رو می خوندم, بعضی افکار و کارها باورنکردنی بود!!

سلام
آره حیرت آور است ... الان هم همین طور است مثلاً نمی دانم چیزی که الان مثلاً از چهل سالگی ام تصور می کنم خواهم شد یا نه ...
فکر می کنم این تغییرات آن قدر بطئی است که حسش نمی کنیم .اون نوشتن ها اقلاً کمک می کند بدانیم اوضاع از چه قرارست

امیر شنبه 11 آذر 1391 ساعت 09:53 ب.ظ http://sociologyofsport.blogfa.com/

نگاهت به زندگی در فلسفه زیستن سکنی می گزیند و من این نگاه را دوست دارم.
شاد زی.

فلسفه زیستن ... نمی دانم
سپاس

Critical Minds یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 08:53 ق.ظ http://www.whatnow6.blogfa.com

ببخشید ادرس فراموش شد ..
می نوشتی هر دویتان دارید سازش می کنید ، صادقانه تر می نمود ، رفیق چه بنویسم ، در جاییکه نوشته های جوانی وشور و حالی شما را نخوانده ام .
راستش را بخواهی خصوصی سازی لیبرالی اسلامی خاتمی موسوی را در نسل جدید غیر اسلامی هم اثر گذار می بینم ، این زندگی خصوصی شما زمانی که شما خواستی نماینده و یا وکیل و وصی ما و یا کسی باشی ، مطرح می شود ..
هر چند این حوالی از ترس دیکتاتور خون خوار و خون شور ، ریسک نمی کنند که قورمه سبزی بخورند ، مغز انسان خور ها وبلاگ ما را خوردند ، ما هم در بلاگ تازه ساخته ، تیز تر شده و طنز تلخ را با حقیقت تلخ در امیخته و قورمه سبزی ساخته ایم ، بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم ..فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم ..

سازش می کنیم ؟ سازش کرده ایم . هر دویمان همدیگر را تراش داده ایم گویا کار ازدواج همین است
البته شکافتن سقف با یک وبلاگ خیلی بلند پروازانه است و شاید نا ممکن

محمدرضا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

من گاهی نوشته های قدیمی خودم را میخوانم و میخندم!

خنده در تاریکی

درخت ابدی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
کم‌تر کسی پیدا می‌شه که اهل نوشتن باشه و از این دفترچه‌ها نداشته باشه و بعد از سال‌ها از نگاهش در سال‌های دور تعجب نکنه. گاهی صفحه‌ها سر یه مسئله‌ی کوچیک سیاه شده.
ما که عزب‌اوغلی هستیم و در نتیجه، دغدغه‌ی زن و بچه نداریم، ولی تماشای زندگی دیگران نشون داده که این‌جور زندگی واقعا صبوری می‌خواد و البته، هیشکی هم رضایت کامل ازش نداره و مهم هم نیست. مهم اینه که کلیتش رضایت‌بخش باشه.
توی خصوصی‌نویسی این‌بار کمی پیشروی کردی. بدم نمیاد از حرف‌ها و کارهای نامتعارفت در تربیت پسرک هم بنویسی

سلام
بله گویا عمومیت دارد بیشتر می خواستم مرور کنم ببینم از چیزی که اون موقع برای آینده ام تصور می کردم چقدر فاصله دارم ؟
و به همان نسبت بفهمم از تصور الانم برای آبنده ام چقدر می توانم انتظار داشته باشم

خوبه شما عزب اوغلی ها همچنان می توانید یک سر و هزار سودا داشته باشید مدام دارم با خودم تصور می کنم اگر تا الان مجرد مانده بودم با چه چیزهایی روبرو می شدم . زندگیم چه شکلی پیدا می کرد ؟
مسلماً من نسبت به شما باید انرژی بیشتری صرف می کردم یعنی برای دخترها سخت تر است . فشار عرف بیشتر است .
آره بهتر از قطره چکانی نوشتن بلد نیستم
کاش فرصت و ذوقش را داشتم کارهایم با پسرک یک کتاب خوب میشد .
استعداد این یکی رو منیر خیلی خوب دارد من هم سعی خودم را می کنم

سیدعباس سیدمحمدی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 12:43 ق.ظ http://seyyedmohammadi.blogsky.com/

سلام علیکم.
زندگیها متفاوت است. من مستأجرم، و تقریباً هیچ امیدی ندارم بتوانم از اجاره نشینی و آلاخون والاخون شدن سالی یک بار نجات پیدا کنم. اما پارسال برای پسرم موبایل 0912 خریدم، گوشی ی لمسی. گوشی پارسال 180 هزار تومان بود. الان شنیدم شده 300 هزار تومان. بله. به نظرم، فرزندم از طریق موبایل با خیلی چیزها آشنا می شود. تلفن می کند. تلفن جواب می دهد. اس ام اس می فرستد (آیکون گل و لبخند و ...). حدود ده نفر لیست دوستانش است در موبایلش. عکس هر فرد را برایش گذاشته ام.

یک اطلس جغرافیایی هم دارد. یک اطلس تاریخی هم دارد. یک شمّ عجیب نمی دانم چه جوری پیدا کرده. تا من اطلس می خرم، و اطلس جدید بر و رویش بهتر از قبلی است، پسرم می آید منّ و منّ می کند و می گوید «بابا عباس اینو بده من». اخیراً، وقتی اطلس جدید خریدم، بهش گفتم «لطفاً نگو بابا عباس بده به من». چند دقیقه بعد گفت: خب بابا عباس، من اطلس تاریخی که ندارم. من داغ کردم و کتاب را انداختم زمین. و البته نیم ساعت بعد، تسلیم شدم و هر دو اطلس جدید را دادم بهش. اطلسها بزرگ هم هست و کمرش درد می گیرد از پله ها بالا پایین کند. مهمان که بیاید، اطلسها را می برد نشانشان می دهد. و یک بار اطلس را برده بود مهد کودک. گفته بودند نمی گذاریم ببری داخل. بعد گفته بودند اگر ببینیم بلدی بخوانی، می گذاریم ببری داخل. او هم گفته بود این ایران است این تنگه ی هرمز است این دریای خزر است. در اطلس کاملاً به زبان انگلیسی.

پسرم پنج سال و نیمه است.

بله. زندگیها متفاوت است. و من برای همه ی انواع زندگیها، آرزویم خوشبخت شدن است.

سلام
والا من هم اگر همان حسابگری و برنامه ریزی همسرم نبود همان طور بودم . مثلاً الان من هیچ برنامه ای برای سرمایه گذاری و خریدن جای بهتر و ... ندارم . سبد هزینه ها و مخارج خانه هم بستگی به فکر آدمها دارد یکی چند تا زمین و ویلا دارد یک ورق روزنامه برای خونه نمی خرد .یکی هم مثل ماها هر چی هست را خرج کتاب و سفر و اینترنت و فیلم و... می کند

این جور کل کل بچه ها و رقابتی که با پدر و مادرهایشان می کنند خیلی بامزه و جالب است ... بخاطر همین کل کل ها آدم می خواد همه کار برایشان بکند ... ارزشش را دارد . من به نسل جدید خیلی خیلی امیدوارم

مسعود دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 04:53 ق.ظ http://brightnessborder.blogfa.com

من هم تدریجا متوجه شدم که آنچه که می نویسم دیر نخواهد پایید. از همین سرک کشیدن های گاه به گاه به نوشته های قبل. به همین خاطر بخشی از آنها را دیگر حفظ نکردم. زمانی هم رسید که دیگر ننوشتم شاید مدت زمانی خیلی طولانی. آنگاه فکر کردم که بازگشت به نوشتن غیر ممکن است برایم. تا اینکه دنیای دیجیتالی پدیدار شد. در جایی شروع کردم... مثل انرژی متراکمی بود که حالا برای خالی شدن و جاری شدن مجالی یافته باشد. البته در جایی بسیار شلوغ تر و پر تحرک تر (از اینجا) و ... باز هم مدتی بعد که به آن نوشته ها نگاه کردم قسمت هایی شان را نپسندیدم... نوشتن فرایند آموختن مداوم است. وقتی نمی نویسیم هیچ اثری بجا نمی ماند که بعدا برگردیم و نگاه کنیم و از آنچه رخ داده یاد بگیریم. نوشتن گاهی مثل ضبط افکار و احساسات ما است در موقعیت های متفاوت و چنین کاری به هیچ وسیلۀ دیگر ممکن نیست.

قطعاتی هم باقی است از گذشته های دور، که هنوز هم وقتی نگاه می کنم به آنها، هر چند متفاوت اند اما بخوبی آثار و رد پاهایی از امروزم را در آن گذشته های دور می بینم.

درست می گویید نوشتن فرایند آموختن مداوم است ... نوشتن را نمی شود واقعاً رها کرد ممکن است به شکل های دیگر درش آورد.
کسی که یاد گرفته خودش را بیان کند دیگر راه باز گشت ندارد و این واقعاً خوب است اقلاً می تواند فرایند زندگی خودش را تحلیل کند و به آن آگاه باشد

رها از چارچوب ها دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 08:55 ق.ظ http://peango.persianblog.ir

ممد رضا (کرکس پیر رند ...) همیشه می خنده، ربطی هم به نوشته های قبلی و یعدیش نداره

برزیل که نشد اقلاً جور کنید
یک کلاس یوگای خنده برای پایتخت نشین ها بذارد کرکس پیر

ستاریان دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 10:29 ق.ظ http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
همه در این سن گمان می کردیم که دنیا را تکان خواهیم داد و وقتی ازدواج می کنیم تازه می فهمیم که دنیا ثابت است و این ماییم که باید تکانی بخوریم
روزی خواهد رسید که، داشته و نداشته ی خود را باید تقدیم پسرک کنید و شما راضی و خشنود از این سازش و او ناراضی و سرکش از این دنیای غلط که باید تکانش داد!

سلام
نه آقای ستاریان تازه موقع ازدواج می افتیم به جان همدیگر که همدیگر را عوض کنیم ...بعد از یک مدت بالاخره یا روغنکاری می شویم و با هم می چرخیم با همدیگه را می شکنیم
همین الان هم داشته و نداشته من تقدیم پسرک است نسل پسرک مثل ما آرمان گرا نیست از این جهت خیلی خوبند بهترند ... عوض مانیفست و شعار دل خوشی دارند برای زندگی انرژی شان را صرف زندگی می کنند
کاش ما خوشی شان را ازشان نگیریم ...کاش مدیران و گردانندگان مملکت این را بفهمند که این ها می خواهند سرخوشانه فقط زندگی کنند

اگر این یکی را بگذارند آنها در پی عوض کردن چیزی نیستند

هادی طباطبایی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 10:30 ق.ظ

این هم ثمره ی نوشتن است. هر چه می گذرد به مقایسه می نشینی و می دانی که چقدر عوض شده ای. رشد کرده ای یا به زوال رفته ای. انگاه است که می دانی نمی بایست حسرت گذشته را خورد... متن دلنشینی بود

حسرت گذشته را هرگز نمی خورم شاید حسرت این را می خورم که چرا زنده نیستم دویست سال دیگه را ببینم یا صد سال دیگر

ممنون برای خواندنش

نجیبه محبی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 04:13 ب.ظ

من هم دفترهای دوران 16 و 17 سالگی ام را که پیدا کردم دیدم چقدر عوض شده ام، اما گذر عمر چیز تلخی است نیست فرزانه جان؟

نه نه نیست ...من فکر می کنم نیست .
توی گذشته چیزی نیست که حسرتش را بخورم ... تلخی اش بخاطر این است که چرا بودنم در آینده دست خودم نیست

محمدرضا دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 09:25 ب.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

دوستان اگر قول بدهند بعد از خواندن و شنیدن حرفهایم کمی صبر کنند قول میدهم کلاس را برگزار کنم!
از شتابزدگی و فراموشی دوستان بهره ها برده ایم!

قول را داده اند آن هم نخوانده و نشنیده ....

رها دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 10:09 ب.ظ http://freevar.persianblog.ir

یکی از زیباترین نوشته ها بود. همیشه منتظر بودم مطلبی اینطوری از یک زن متاهل بخونم. ببینم چه برداشتی از زندگی دارد. چقدر راضی است چقدر نه؟ و اصلا اگر برگردد به عقب این کار را میکند؟
نوشتی تصمیم ازدواحت درست نبود. اما سوالی در ذهنم ایچاد شد که شاید نخوای پاسخ بدی یا شاید اصلا نباید پرسیده بشه. ولی تصیم ازدواج یک چیز است والان در زندگی بودن جیز دیگر. آیا از زندگیت راضی هستی؟!
من از مطلبت برداشتم مثبت است. یعنی فکر میکنم این عوض شدنها و عوض کردنها لازم و ضروری بوده و شما زوج مناسبی هستید.

البته اون زن متاهل دوست داشت مثلاً چهل صفحه بنویسد منتها با خودش گفت کی حوصله خواندنش را دارد کوتاهش کن کوتاهش کن !

آره تصمیم ازدواجم درست نبود . نه صرفاً به خاطر انتخاب این آدم بیشتر بخاطر نشناختن خود ازدواج . این که ازدواج باهات چیکار می کند ؟ نمی خواهم گردن این و آون بندازم . نهایتاً خودم قبول کردم که ازدواج کنم .
ولی شروعش از خودم نبود از خودم نجوشید . محیط به من دیکته کرد که یالا درست داره تموم میشه ازدواج کن و حتی بیشتر از این ! می گفت با این ازدواج کن ... اون یکی بهتر است . من فقط توانستم این یکیو خودم انتخاب کنم بقیه اش از دستم خارج بود .
خوب من زندگی و دنیای خودمو داشتم چرا خودمو انداختم تو مخصمه ؟؟

الان نه میشه بگویم راضیم و نه بگویم ناراضی ام ... وقتی حق دارم بگویم ناراضی ام که چیزی مستقیماً آزارم بدهد . خوب چنین چیزی نیست . یعنی هست ولی بیشتر چیزهایی که آزارم می دهد مربوط به شریک زندگیم نیست . مربوط به عرفی است که داریم تویش زندگی می کنیم . من می بینم شوهر من ته وجود خودش دوست ندارد این طوری با دو دو تا چارتا زندگی کند اما می بینم انگار چاره ای ندارد انگار تو این شرایط افتاده و باهاش کنار آمده

من دقیقاً با این مشکل دارم که این عوض شدنها چقدر لازم و ضروری بوده است ؟

مثل بتهوون می پرسم : آیا ضروری است ؟

رها دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 10:16 ب.ظ http://freevar.persianblog.ir

راستش یک دلیل افسردگی من برای از دست دادن وبلاگهای قبلیم همین بود. من دفتر های خاطرات نوجوانیم جای امنی در خانه است. بیشتر عاشقانه بده. وقتی بیست ساله شدم راهی اینترنت بازی شدم و از 22 سالگی وبلاگ نویس شدم! و دیگه رو کاغز ننوشتم. و فکر کن وقتی همه وبلاگهای گذشته پریده هوا و متاسفانه به دلیل قدیمی بودنشون نمیشه حتی در ریدر بازیافتشون کرد من چه حسرتی میخورم. میدونی چرا؟ چون همیشه خواننده های خوبی داشتم و جالب اینچاست که خواننده هام با من بالا اومدن! گاهی فکر میکنم وبلاگ من اوایل چی بود و بعد چی شده بود و حالا چیه؟ اونموقع که سالم سرجاشون بودن گاهی میرفتم میخوندم ببینم چی داشته وبلاگم؟ بعد میدیدم چقدر فضای روزهام تغییر کرده/ ولی تو بعضی چیزها من هیچ تغییری نکردم! هیچی هیچی!
خلاصه به نرم خوندن نوشته های قدیمی خیلی خوبه. گاهی رفتی به جلو گاهی به عقب...

خوب آدم دوست دارد خاطراتش را حفظ کند ولی من دلبستگی آن چنانی هم ندارم بهشان . یعنی زیاد مهم نیست نوشته های قبلی ام پاک بشوند یا هر چی ...
تغیرات شیب متغیر دارند گاهی تندند گاهی خیلی ملایم

نجیبه محبی دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 10:38 ب.ظ

مفاهمه رخ نمی دهد این روزها فرزانه خانم :-)
منظورم گذر عمر و شروع از دست رفتن جوانی است

آره انگار
شروع از دست رفتن جوانی ... از اونور نگاه کنی میشه شروع دوران پختگی
من ترجیح میدم از اون جا ببینمش
البته این واقعیت را موقع دویدن زودتر به نفس نفس می افتم را قبول دارم که یک جورایی تراژیکه
حرف زدن هم راجع به این چیزا سخته نجیبه

مترجم دردها دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت 11:40 ب.ظ http://fenap.blogsky.com

حرف ِ دلی بود.

نوشته های ِ 20 سالگی من در یاهو 360 مرحوم بود.چرت و پرتی در نوع خود،یکی از دوستانم این گونه توصیفم کرد:"مسافر ِ بامرام آرامانشهر"

آن زمان کلی ذوق کردم.خودش 35 ساله بود و سرد و گرم روزگار را اکیدا ً چشیده.نمی دانم که تا چه حد اکنون واقع گرا شدم

آره سعی کردم باشه
به نظرم هرکسی در مورد خوش می تونه بهترین قضاوت را بکنه

حسین سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 01:25 ب.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

درود... عالی بود... هم ور مورد نوشته های زمان های دورتر از این روزها... و هم در مورد ازدواج... حس کردم دارم نوشته ای از خودم رو می خونم...

سلام
ممنون
ممکنه دید آقایان فرق داشته باشد دوست دارم نوشته ای از شان بخوانم ببینم تفاوت نگاه دقیقاً کجاست ؟

سوفیا سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام

؛ سبک؛ شما در از خود نوشتن واقعاْ گیراست. من لکنت روح دارم در نوشتن.
وقتی به نوشته های قدیمم می نگرم حسرت میخورم برای ان همه ؛مستعد؛ بودنی که امروز از ان هیچ خبری نیست.

سلام
لکنت روح ... گذری است من هم بی نصیب نیستم شما بنویسید خودش جاری می شود

سوفیا چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 08:46 ق.ظ


با یک کتاب کمتر شناخته شده اما بسیار مفید در وبگاهم پذیرای شما هستم.

http://noqtenoqte.blogsky.com/

سپاس از شما کتاب را گرفتم

نجیبه محبی چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 11:35 ق.ظ

من همیشه فکر می کنم کاش با فهم امروزم یا بقول شما با پختگی امروزم جوانی ام تغییر نمی کرد، از وقتی 28 ساله شده ام فکر میکنم اگر اعداد سنم برعکس شود و بشود 82 چقدر وحشتناک است...

بگذریم من هم از مباحث را دوست ندارم ترسناک است

خوبست
چه عیبی دارد اگر گاهی در خیال محالات بسر ببریم ...کسی چه می داند شاید در آینده محال هم نباشد

خلیل چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 11:52 ق.ظ http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

خب مکمل همید؛ از این بهتر نمی شود. بالاخره زندگی بده بستان دارد و چه خوب است که بده بستان با معرفت همراه است.

سلام
خودم با دیدگاه مکمل هم بودن موافق نیستم . اگر با هم کامل باشیم تکلیف این همه سوراخ و خلاً و جای خالی را کی روشن می کند ...

سوفیا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 11:36 ق.ظ

امروز یافتمش

http://noqtenoqte.blogsky.com/

این یکی را من یافته ام

سوفیا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 07:21 ب.ظ

ببخشید اینه:

http://www.andischeh.org/

ترنج پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 07:59 ب.ظ http://femdemo.blogfa.com

شاید ماهیت ازدواج همین است...و خوشحالم که این ماهیت هنوز کام شمارو تلخ نکرده فرزانه.

آره انگار ماهیتش همین است . اگر تلخ نکرده چرا می گویم راضی نیستم

مهرگان جمعه 17 آذر 1391 ساعت 01:27 ق.ظ http://mehraeen.blogsky.com

من هم دلم نیامد یک کارتن سر رسید های رنگاوارنگ سیاه شده دوران بیست ام را در اسباب کشی سر به نیست کنم!
نگهشان داشته ام. ضمن آنکه با کمال شرمندگی باید اعتراف کنم که من همچنان به نوشتن در سر رسیدها و دفتریادداشتها مشغولم!عادتی شده که ترکم نمیشود!

از هر که فرزندی دارد مدام میشنوم که از تصمیمش پشیمان نیست.گاهی دلم میخواهد که فرزندی میداشتم امادرباره ی بحث ازدواج مدتهاست فقط سکوت میکنم...
در کل من فکر میکنم این عوض شدن و سنباده کشیدن به تن روح و جسمت ارزشش را داشته و باید غنیمت شمردش

بقول اون مدیره هر وقت خواستی سر به نیست کنی یکی یک کپی ازشون بگیر
خوب این سکوت از جنس سرشار از ناگفته هاست یا از جنس علامت رضایت یا سکوت اعتراضی ... می بینی که محمل برای سکوت خیلی زیادست

فکر می کنی ارزش چی را داشته و چی را باید غنیمت شمرد ؟

دمادم جمعه 17 آذر 1391 ساعت 05:56 ب.ظ http://www.damadamm.wordpress.com

جالب بود. در دفتر سوزانی حوالی سی سالگی تقریبا همه شان را دور ریختم اما قبل از ان، من هم تورقی داشتم. به نظرم رسید که نگاهم خیلی انتزاعی بوده و چقدر خلاف جریان آب و ... نمیدانم راضی ام یا نه چون فکر میکنم همچنان د رحال سیاه کردنهای دیگری هستم حالا روی دفترهای صد برگ هم که نباشد فرقی ندارد باز هم خیال میکنم چیزهای خیلی مهمی دارم مینویسم. چند سال باید بگذرد تا باز به همینها هم خندید ؟ نمیدانم. اما یقین دارم همچنان غیر قابل تحملم برای دیگران. در مورد خودم میگویم.
سلام منو به پسر گلت برسون.

می دادی خمیرشان می کردند از نظر زیست محیطی بهتر بود
آره دقیقاً نگاه انتزاعی که رفته رفته انضمامی تر شده است ولی اگر مثلاً در ابتدای دهه چهارم زندگی بررسی شوند باز هم ممکن است همان طور انتزاعی به نظر بیایند ... خلاصه اوضاعی است برای خودش
اصلاً بقول آن محسن زندگی خود منازعه است

حتماً سلام تو را به شکل ویژه ای خواهم رساند

دمادم جمعه 17 آذر 1391 ساعت 06:07 ب.ظ

راستی! اهل تبلیغ نیستم اما میخواهم در این وبلاگ پرخواننده ات وبلاگ دوستی را معرفی کنم که به نظرم نه تنها ارزش دیدن و خواندن دارد بلکه خوانده شدن برایش حالا دیگر امری حیاتی است. مهندسی که به بیماری ام اس مبتلا شده و حالا تنها چشمهایش تنها عضوی از بدنش هستند که قابل حرکت است. کامپیوتری دارد که با حرکت چشمش کار میکند و توانسته با کمک یکی از دوستانش وبلاگی راه بیندازد و در انجا می نویسد. شنیده ام که بمب امید به زندگی است. نوشته هایش هم خواندنی است. خواستم از طریق وبلاگت، پیامی به خوانندگانت برسانم که شاید بد نباشد سری به وبلاگ چارو بزنند تا نادر هم بداند که خوانده میشود و تنها نیست. به نظرم این کمترین کاری بود که از من بر می آید و ببخش اگر اینجا را برای این دعوت اختصاص دادم. اخر کسی وبلاگ مرا نمی خواند.
www.charoo.blogfa.com

چه کار خوبی ... آن هم در زمانه گسستن از امیدها

مونا شنبه 18 آذر 1391 ساعت 09:02 ق.ظ

و برای من هم رفیق خوب‌ام

مهدی نادری نژاد شنبه 18 آذر 1391 ساعت 08:38 ب.ظ http://www.mehre8000.blogfa.com

با سلام
همیشه حوادث آن جور که ما می خواهیم کنار هم قرار نمیگیرند.

سلام

زمانیان یکشنبه 19 آذر 1391 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام

زندگی، سراسر عجیب است. از جایی شروع می کنی، به هدفی و برای رسیدن به آن هدف. اما نمی دانی چرا سر از یک جای دیگر در می آوری. گویا قایق زندگی ما به دست طوفان ها و حوادثی است.
رمان زن سی ساله (دو بالزاک) کشتی متلاطم زندگی را نشان می دهد که چقدر در امواج رنج بالا و پایین می رود. تا این که سپیدی برف پاییزی، گیسوان را سفید می کند. آن گاه است که آهی از درون می کشد.

سلام
نمی دانستم بالزاک رمانی به این اسم دارد من زنبق دره را ازش دیده ام بین کتابهای مادرم ... آن هم اصلاً جذبم نکرد

اما بهر حال محدودیت های زندگی را هم می شود تا اندازه ای شکست اگر غیر از این بود انسان باید الان روی درخت زندگی می کرد

محمد ح یکشنبه 19 آذر 1391 ساعت 06:20 ب.ظ http://dustevatan.blogfa.com

سلام
اول: از همه باید بگویم که یاد خاطره نویسی یا نوشتن دردهای دلم در دفتر کوچکم افتادم و وقتی امروزه آنها را می خوانم به داستانی خنده دار شبیه اند.
دوم: معلومه زن پر انرژی ای بوده و هستید و مثل من خطر رو دوست دارید اما نمی دونم چرا پس من حساب دودوتا چهارتا را نیز مثل شوهرتون زیاد دارم
ولی به هر حال نه باید به این دنیا و مردمش باج داد و نه چنان کله داغی داشت که به کلی فردا را فراموش کرد.
می خواستم از مادرم و خاله مجردم بگم که وقتی مادرم او را برای ازدواج تشویق می کرد؛ خاله از راحتی کار کردن و مجردی خودش و دردسرهای مادر متأهلم براش گفت که از اون موقع مادره کوتاه آمده

سلام
خیلی ها این را می گویند... می گویند تو چطور خسته نمیشی ؟
خوب آنها نمی دانند من خستگی هایم را چطور رفع می کنم

قاسم فام دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 12:26 ق.ظ http://aknun.blogsky.com/

سلام

خودنگاری جالب و ارزشمندی بود. ما البته کمتر اهل این گونه نوشتن‌ها هستیم. پوشیدن خود به وسعت استر ذهبک وذهابک ومذهبک شیوه‌ای است که به آن انس داریم.

این جمله‌تان برایم خیلی معنادار است:

« منی که دوست دارم طوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود ندارد . برای خیلی از کارهایی که می کنم دلیلی که فردا و آینده تویش باشد ندارم ... اتفاق هایی مثل همین زلزله ها باعث می شوند فکر کنم حق با مانیفست من است باید همین الان از هر چیزی که هست لذت برد . »

به زندگی نقد، دین نقد، زندگی در اکنون اعتقاد دارم و می‌دانم عمر بهای هر چیزی نیست.

سلام
بله متاسفانه همین طور است .... بیشتر وقتها اسیر کلماتیم . مقداری کلمات محدودمان می کنند مقداری هم افکار خودمان ... مقداری محدودیت های اجتماعی ... بهر حال همه اینها هست . ولی راه هم حتما هست .

البته "عمر بهای هر چیزی نیست "

امین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 10:35 ب.ظ http://amin79.blogfa.com/

خوبی خودنگاریها اینه که آدم خودش رو در گذر زمان میبینه و میبینه چقدر فکرهاش رشد کردن. اما آرمانهایی که یه زمانی در آدم پخته شدند وقتی به سنگ واقعیات امروز میخورند اونجاست که تاسف سر بر میاره.
اما در کل فکر میکنم در بند واقعیت بودن چیز بدی نیست اما گاهی کمی (شاید هم به مقدار لازم!) نمک آرمان گرایی بهش زدن باعث میشه از رکود و گندیدن دور شیم.

دقیقاً همین طور است . باعث می شود یک جور خود آگاهی بوجود بیاید .

نه با آرمانگرایی من می شود زندگی کرد نه واقع گرایی همسر من قابل تحمل است ... ولی آخر این وسطها پلکیدن هم خیلی کسل کننده است ... بعضی وقتها می گویم کاش من هم اون شکلی بودم .
گمانم اگر زنی شکل خودش داشت خیلی بیشتر پیشرفت کرده بود

منیر سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 10:54 ب.ظ

من انشاهای بچه گیم رو دارم . از دوره راهنمایی . همه ی دفترهامم دارم ولی واقعن نمیدونم الان کجا هستن . توی کدوم خونه کدوم شهر ... یه روزی پیداشون میکنم ... یه روز خوب
....
ازدواج خوبه . خیلی هم خوبه . اصلن حرف نداره . منتها یه چیز دیگه است که بده . که ما هنوز یاد نگرفتیم وقتی دلمون نخواست همدیگر رو یه مدتی ببینیم ، خب نبینیم !
این حرف از منی که اکثرن همسرم رو نمیبینم شاید عجیب باشه ولی موضوع اینه که این ندیدن خواست من نیست جبر برنامه های کاری همسرمه.
من گمون میکنم اگر دست کم بین قشر روشن تر اجتماع ما این حق آدم ها محترم شمرده بشه که هر از گاهی به هم فرصت انتخاب و حتا خواستگاری مجدد بدیم و حتا ترس "نه خیر" شنیدن رو از هم داشته باشیم ، در صورت "بله " بودن جواب بعد از مثلن 5 سال زندگی مشترک ، شیرینی ازدواج مثل شیرینی نامزدی میشه البته اینبار با شناخت بیشتر . من این موضوع رو با همه ی سادگیش نمیتونم به همسر خودم بقبولونم و این میشه که بعد از حدود بیست سال زندگی مشترک در کمال تعجب همه ی فامیل و وابستگان من هم گاهی زبان به گله میگشایم .و باقی گله گذاری ها را به مجاز حواله میدهم .بالاخره آبرو داری اصل اساسی زندگی ماست !!
آری فرزانه جان راه کارها وجود داره . اما ما ترجیح میدیم صورت مسئله رو پاک کنیم تا برای حل کردنش مجبور نباشیم بپذیریم که یه جاهایی وحشتناک بودیم پس باید هزینه اش رو از جیب مبارک بپردازیم ....تا گذشت با ساده لوحی جابجا نشه . اینجوری میشه که هزینه ها کمر شکن میشه .
............
از این یادداشتت خیلی خوشمان آمد . نه برای اینکه خصوصی نویسی پیشه کردی بلکه برای اینکه با اینکه خصوصی نویسی پیشه کردی رضاییتت از خودت بیش از نارضایتی بود . این در این روزگار بسیار می ارزد عزیز

منیر جان اگر بهشون علاقه داری حتماً پیداشون می کنی ... یعنی امیدوارم
فکر می کنم چیزهایی که می گویی آن قدرها هم ساده نیست . ازدواج تعهدی است که این کارها را نمی شود تویش تکرار کرد . مگر اینکه مصنوعاً بخواهند ادایش را در بیاورند که خوب آنهم خنده دار است .
چیزی که عرف معمول ازدواج است بهر حال سنگین است ... خود این تجربه سنگین هم شهامت می خواهد . پذیرش این وضعیت هم بالاخره شهامت می خواهد اگر کسی از ترس این چیزها ازدواج نکند خیلی چیزها را باخته ...

قربانت دوست عزیز والا خصوصی نویسی چندان هم بی سابقه نیست اینجا یادداشتهایی که با یک قطره زندگی برچسب زده ام همین جوری اند

فقط الان من یک مشکل بزرگ دارم
اون هم اینکه نمی دونم چه طور میشه با یه دوست عزیز که اسمش منیر هستش تماس گرفت نه ایمیلی ... نه آدرسی

ایلناز پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://integrated.blogfa.com

موشکی بودم در انتظار شماره صفر... خیلی جالب بود این تیکه!
خیلی خوبه که از دوتا از انتخابای زندگیت انقدر راضی هستی!
البته تا جایی که من فهمیدم از ازدواجتم راضی هستی.

لابد این موقعیت برای شما هم آشناست ... ممنون

زنبور پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
خیلی از جاهای مسیر زندگی من با شما شبیه و یک سری جاها متفاوت است.
کله شقی- تصمیمات خلاف جهت آب گرفتن و راضی بودن از آن- تصمیماتی که حالا که نگاهشون میکنم مسیر زندگیم را عوض کرده اند . مسیری که همه انتخابش رو احمقانه می دونستند. مطمئن نیستم در ازدواج زودهنگام (هرچند خیلی مصمم به انجامش بودم) اشتباهی کرده باشم. حتی بچه دار شدن
ولی از این جهت که ذهنم خیلی حساب گر شده است و شجاعت تصمیم گیری های سابق رو ندارم با شما متفاوتم.
صادقانه زیبایی بود و باید گفت جایی که ایستاده ایم بهترین جای ممکن است.

سلام
کم و بیش همین طور است
ولی نمی توانم بپذیرم الان در بهترین جای ممکن ایستاده ام ... از خودم انتظار خیلی بیشتری دارم . هنوز خیلی کارهای نکرده دارم .

ند نبک شنبه 25 آذر 1391 ساعت 06:32 ق.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

تو با فردی زندگی کردی که کاملا متفاوت با خودت بوده. و برای اینکار احتیاج به قدرت صبر و تحمل بالاظرفیت بالای انتقاد پذیری و انعطاف پذیری فوق العاده دارد. ا

همه آدم ها با هم متفاوتند یا بعدا متفاوت می شوند. منظورم این است که حتی اگر با کسی که صد در صد منطبق بر خودت است ازدواج کنی ممکن است ده سال بعد تو یک جا باشی و اون آدم یک جای خیلی دور از تو

اناهیتا یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 10:42 ب.ظ http://shad-ravan64.blogfa.com

سلام من تقریبا همه پستهایت را خواندم خیلی جالبه برام که توی این اوضاع و احوال حوصله خواندن و نوشتن داری من هم دفتر داشتم اما بعد از این که چند باری مورد تهاجم خواهر و برادر ارزشی قرار گرفت و سرتا تهش خوانده شد تبدیل شد به یک فایل ورد در لپ تاپم که دیگه دست کسی بهش نمیرسه اما من هربار نوشته های قبلیمو می خونم خوشحال میشم چون حس می کنم دارم رشد می کنم به هر حال وبلاگت جالبه به من هم سر بزن

سلام
واقعاً ؟ خودتان هم کم حوصله نیستید با این حساب . آن هم برای خواندن نوشته های محقر اینجا ...کار خوبی کرده ای نوشته های ما اگر آینه وجودمان باشند بهتر است مراقبشان باشیم
ممنونم از لطفت

امین دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 01:17 ق.ظ http://ava2500.blogfa.com/

بابت تصمیم های خوبت خوشحالم
و بهترین ها رو برات آرزو مندم فک کنم در کل تصمیم های خوبی گرفته باشی
راستش من هم چیزی که تو 20 سالگی می خواستم نیسنم الان 24 سالم هست ولی خوب باز با چیزی که فکر می کردم باشم نیستم ولی خوب زیاد هم ناراحت نیستم با اینکه چند تا فرصت زندگی بهتر رو سوزندم
بابت فرزندت خیلی خوشحالم
به نظر شخصی من ازدواج بد نیست شاید این تعهد و این یکی شدن زندگی با نصفه دیگر علارغم سختی و تفاوت فکری بد نباشد
شاید اگر ازواج نمی کردی فردی بودی که زندگی اش مثل یک خط مستقیم بود شب را صبح می کرد صبح را شب و هر از گاهی وبی بروز میکرد و بحث می کرد
فکر می کنم تغییر با ازدواج سخت هست ولی لازم هست

ممنون رفیق راستش از خوب بودن همین ها هم ممکن است بعد ها مطمئن نباشم کسی چه می داند ؟
واقعاً نمی شود قضاوت مطلقی کرد

[ بدون نام ] دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 02:13 ب.ظ

آن‌روزهـا که از اهـالی ِ وبلاگ‌ به‌شمــار می‌آمدم؛ این‌همـه ننـگاشتن ِ کسی چون تـو، برای ِ من آزار دهنـده بــود فـرزانه ...
چقــدر گذشته؟
من هنــوز از این‌دستــ تغییراتــ می‌رنجــم ...

با مهربانی ات چه کنم ؟ ...

مونـا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 04:57 ب.ظ

اسم‌ام از قلـم افتـاد

دایناسور دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir/

سلام
چه می کنید با درس ها؟

سلام دایناسور عزیز
بپرسید درس ها با شما چه می کنند ؟ در وادی حیرتی افتاده ام که نپرس به هر سو نگاه می کنم حیرت و نادانی ام بیشتر می شود .

منیر سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 02:16 ب.ظ

آدرس ای میل که قابل دوستی فرزانه رو نداره با یه دنیا افتخار تقدیم شما.
....
فرزانه جان راستش جوابت رو خوب نفهمیدم. یه چیزی به نام تعهد یا هست یا نیست . اگر هست که هست . اگر نیست هم نیست . فکر میکنی آدمها با احترام گذاشتن به هم با آزاد گذاشتن هم این تعهد رو نابود میکنند ؟
احتیاج به آماری هم نداریم که اساسن آمارگیری درست درمان در این موارد در کشور ما هم کلن غیر قانونیه . و آمار نگرفتنش هم آیا دلیلش جز اینه که واقعیت چیز دیگریه ؟ یعنی تعهدهای محترم شمرده شده شکسته میشه ولی در خفا ؟

زیبایی ازدواج در تعهد قانونمند و در خور عرفش نیست ! اگر بخوایم اینطور فکر کنیم همینی میشه که الان شده .
زیبایی آدمها در تعهدشون هست ! آدمی که به مسئولیتهای خودش متعهد نیست با ازدواج متعهد نمیشه . مجبور به ادا در اوردن میشه که خسته میشه که ....
زیبایی ازدواج در تعهد در عین مختار بودنش هست .
....
ناگفته پیداست که منظورم اوضاعی مثل اینجایی که در آن زندگی میکنم هم نیست . به هر حال قوانین حدود رو مشخص میکنند و این قوانین هر جایی نقصهای جبران ناپذیر خودش رو داره .
با همه اینها خیلی راحت تر از این مشیه فرصت ازدواج رو زیباتر از اینی که هست برای جوانان امروز فراهم کرد .
فرزانه جان ما برای بچه هامون همه کاری میکنیم بجز همین یه کار هنوزم همانی هست که بود ...

مرسی منیر جان ... دلم که هوای حرف کرد با تو خواهم گفت .
نه منظورم این است که در تعهد هایی که اینجا اسمش ازدواج است چقدر از این آزادی هایی که می گویی هست ؟
مثلاً نه گفتن در خواستگاری دوباره و ...
من از مسئولیت دادن به آدمها خوشم می آید و می گویم آدم های جسور و شجاع می توانند مسئولیت قبول کنند منتها من مختار بودنی در تعهد ازدواج نمی بینم . منظورم شکل آرمانی ازدواج نیست . منظورم همین ازدواج هایی است که ما کرده ایم ... خودمان انتخابش کرده ایم خودمان هم تمام مسئولیت هایش را با انتخاب خودمان به عهده گرفته ایم یه جاهایی هم خودمان تحملش می کنیم . گفتم که نرم شده ایم . منتها این مسئولیت ها گاهی طوری زیر پوستی آدمها را تغییر می دهند که خودشان متوجه تغییرات نمی شوند .
من می خواهم بگویم باید حواسمان به این ها باشد .

دوست دارم راجع به بچه ها بیشتر حرف بزنیم

منیر چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 12:06 ق.ظ

خب نیست که اوضاع اینهمه نابسامان شده دیگه دوست جان .
من با همه کوچکی ام می گویم ما زنان فقط میگوییم که این انی نیست که باید باشد و وقتی میخواهیم بگوییم چه باید باشد دقیقن خودمان نمیدانیم چه باید باشد . یکسری راه حل های کلی که وفادار باشیم متعهد باشیم ، حقوق را ادا کنیم البته اول بشناسیمشان و بعد ادا کنیم . و وقتی حقوقمان ادا نشد من نوعی وبالگ مینویسم و خودم را خالی میکنم اون یکی از فارسی وان راه کار می طلبه ، یا چندتایی هم که اصلن حوصله حرف زدن و نوشتن هم براشان نمانده .ببین فرزانه جان من میدونم که راه حل های بدون فرهنگ سازی شاید خیلی جواب نده ولی میگم حالا که هیشکیه هیشکی به فکر مانیست ما هم خودمون رو سپردیم دست رسومی که سالهاست عملن شکسته شدن اما ظاهرن محترمند . میگم دست کم برای جوان امروزی که نه میخوایم طی یک سال چند نوع سکس رو تجربه کرده باشه تا گرفتار عواقب پاره کردن ریسمان طبیعت بشری هم بشه و نه میخوایم گرفتار ازدواج دیروزی و امروزی بشه راه کار شدنی داشته باشیم . جالبه که از روشن فکرترین جوانان چه دختر چه پسر این سوال پرسیده میشه باز جوابی ندارند همان رسوم قدیمی . و عده ای هم که کلن قید ازدواج رو زدند .
من اگر ایران هم بودم از وقتی بچه هام میخواستند که سکس رو داشته باشند با رسومات خودم که اصلن هم سرسری نیستند و به مراتب کار بیشتری از من بعنوان مادر خواهد گرفت تا رسوم قدیمی ، براشون شرایطشون رو فراهم میکردم .
همکلاسای پسرم اینجا تا حال انواعی چند از سکس رو تجربه کردند با اینکه پسرم اجازه اش رو از طرف من داره ، اما تمایلی نداره . البته میشه با ارتباط خیلی خوب و مهربان و منطقی با بچه ها نیازهاشون رو هم برنامه ریزی کرد . و نهایتن در صورت اطمینان به ازدواج تازه فکر کرد .
فرزانه جان در این مورد میدونم حتا اینجا باید با همسرم گفتگو کنم . حتا بجنگم . و اینکار رو خواهم کرد .
..............
فرزانه جان از خواستگاری تا جهاز.... تا سیسمونی چقدر خرج بچه هامون میکنیم ؟ بعد از وکیل تا طلاق چقد ؟ با خیلی کمتر از این میشه اسباب خوشحالی نسل فردا رو فراهم کرد .
اول باید خودمون بدونیم چی میخوایم

این که چه باید باشد ، نسخه پیچیدن است . کار ما نسخه پیچیدن نیست . آن چه باید باشد در رها بودن و آزادی فکر و خلاقیت بدست خواهد آمد .
این تلاش برای خود آگاهی نشان می دهد که چندان هم خودمان را نسپرده ایم بالاخره این تلاش ها هر قدر هم ریز و بی اهمیت باشد اگر در مسیر درستی باشد نتیجه خواهد داد.
من می خواهم خودم باشم . همین .
مرسی از وقتی که گذاشتی منیرجان

اردی بهشت سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 12:24 ب.ظ http://ordibehesht-z.blogfa.com/

ای بابا. با این اوصاف، تنها چیزی که می تونه من رو با این خوی وحشی عجیب و غریب مهار کنه، برگزیدن یک همسره !!

اردوغان جمعه 15 دی 1391 ساعت 05:55 ب.ظ http://ardogan.arzublog.com

فرزانه شاید بی آنکه متوجه باشی ، آرامشی که ناشی از حسابگری و آینده نگری اوست و موجب ثبات اقتصادی تو و خانواده ات شده است ، موجب شده که همچنان همان دختر پر شر و شور سالهای قبل و دم غنیمت دان بمانی.
ای کاش زنی بود در کنار من به اندازهی شوی تو حسابگر و آینده بین تا جور نان و غم آینده را او بکشد تا من فرصت و مجال کافی برای تاخت در حیطه ی آرزوها و آمالم را داشته باشم.
همواره در زندگی اغلب زنان ما ، کسی بوده وهست که سنگ زیرین آسیاست. و در پس خرد شدنهای بیصدای این سنگ زیرین است که زنان میتوانند معمولا بلندتر و عمیقتر از مردان و با فراغ بال بخندندو آرمانی بیاندیشند.فقط آن زنانی این حرف را نه درک ، که لمس میکنند که به هر دلیلی، خود راسا بار زندگی اقتصادی را بر دوش میکشند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد