دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

جمهوری بی بوسه

اگر گناه بودم ، دلم می خواست بوسه باشم ...


دل خوشم به کدام راه نجات ؟ من زیر کتابها مدفون

من جایی زندگی می کنم که بیشتر آدمها می خواهند خیلی عادی و واقع بینانه زندگی کنند ، این واقعاً  ساده و قابل درک است ، دنبال راحتی اند.


طبیعی است که مردم همین را بخواهند ... ولی من به شکل نامفهومی آن طور نیستم . توضیحش ابداً برایم آسان نیست. بین آنچه که در ذهن من جریان دارد و اطرافم تضادهای بزرگ و عجیبی وجود دارد.


واضح است که این دیدگاه های متفاوت با آشکارشدنشان می توانند دردسرهای بزرگی برایم درست کنند پس شاید ناچارم به پنهان کردنشان ، آن هم با نوشتنشان !


اما همین نوشتن ، بیشتر به یک کار اضافی و زائد می ماند .... با زبان بی زبانی می گویند می نویسی که چی بشود ؟ وقتت تلف بشود ؟ کاغذ ها سیاه شوند ؟ فضایی از اینترنت پر شود ؟ که کسانی آن را بخوانند ؟ این هم هست ... اما  شاید نوشتن نوعی مهار کردن اوضاع باشد طوری که خودم فکر کنم دارم اوضاع را عوض می کنم  اگر چه می دانم که واقعیت به آسانی عوض نمی شود.


با کتاب خوابیدن و خزیدن پشت مونیتور و انزوایی که در جمع بدنبالش هست چیزی است که با انتظارات معمول از یک زن خیلی فاصله دارد ... حتی همین جا هم بازتاب هایی بوده و عده ای تعجبشان را از اینکه  باوجود خانواده و فرزند و شغل و ... چطور میرسم چند خط سیاه کنم به من گفته اند ؟ البته کسانی هم از کم نوشتنم و نبودنم گفته اند که به نظر خودم گروه اول به واقعیت نزدیک ترند.


یعنی باید از نوشتنم تعجب کنند نه از ننوشتنم  ... برای من از نوجوانی نوشتن شاید راهی است برای اینکه خودم را متقاعد کنم که زنده ام و برای عادی نبودن زندگیم دارم کاری می کنم ... اعتراف میکنم که هرگز تحمل رها کردن حس ها و رویاهایم را ندارم و نخواهم داشت .


هرگز نتوانسته و نمی توانم به آنچه که در خانواده ام ، شهرم ، کشورم و جهانم می گذرد بی تفاوت باشم .

اگر چه توان نوشتن همه آنها را ندارم ... خیلی کند و شاید نامفهوم و مبهم می نویسم اما دغدغه هایی هست که تا ننویسمشان خلاصی ندارم  . انگار که با نوشتن آنها مانع از بین رفتنشان می شوم ...چه خیالی چه خیالی ...


همیشه فکر کرده ام اگر کمی دیگر از خواسته های دیگران از خودم را بر آورده کنم رهایم خواهند کرد و آن وقت می توان به دنیای خودم برگردم به تجربه های خودم و آدمها بیندیشم ... دوباره بفهممشان ... و شاید از نو بسازمشان . اما این طور نیست خواسته هاشان  روزبروز بیشتر می شوند و خواندن و نوشتن روزبروز زائد تر ... و باعث شرمندگی ...


پ.ن 1:  آن ها چه مغرور ، چه برتر و آرام و رشک بر انگیز بودند این آدم ها می توانستند تمام عمرشان حرکتی نکنند ... لازم نبود کار در خور توجهی انجام بدهند یا حرف در خور توجهی بگویند ...

از کتاب "lives of girls and women"  آلیس مونرو


پ.ن 2: نام پست برگرفته از ترانه ای از آلبوم "هیچ هیچ" شاهین نجفی