دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

راهی که خواهم ساخت

بعد از چندین سال دلخوش کردن به مدارها و کنترل کننده‌ها و حس‌گرها و فرو رفتن در انبوهه زشت صنعت همچنان مجذوب ایده‌های فلسفی بودم. به چیزهایی علاقه داشتم که نمی‌دانستم چیست! موقعی که فکر می‌کردم ارتباط با آکادمی در یادگیری موضوع مهمی نیست، بدون آن‌که بدانم فلسفه چیست ؟ علوم انسانی چیست ؟ سیاست و جامعه شناسی و فرهنگ چیست ؟ در فکرم بود که به آن‌ها بپردازم.


از بیشتر فهمیدن و بحث کردن در مورد اساسی ترین دغدغه‌هایم یک جورهایی خوشم می‌آمد. فکر می‌کردم می‌شود شخصی به آن‌ پرداخت می‌شود رفت کتاب خرید و خواند. اما پراکندگی خسته‌ کننده تر از انتظارم بود. به فکر دانشگاه افتادم ... اگر چه حس می‌کردم علوم انسانی بیرون از دانشگاه حیات بیشتری دارد، اما برای پیداکردن یک نقشه راه لازم بود بروم . وارد دانشگاه که شدم  و دوره حیرت از آشفتگی علوم انسانی را گذراندم معلوم شد که علایق متنوعی که دارم در یک محدوده مثل فلسفه سیاسی  به هم می‌رسند. بحث‌های فلسفه سیاسی نه ابتذال و روزمرگی سیاست را دارند و نه انتزاع فلسفه را. می‌شود سال‌ها در فلسفه سیاسی سیر کرد و از جذابیتش سیر نشد.


 حالا فهمیده‌ام علوم انسانی ضروری‌ترین چیزی است که  این‌جا لازم داریم، شاید حاصل این دو سه سال پرسه در دانشگاه و پایان‌نامه‌ای که دفاع کردم این باشد که الان می‌توانم یک برنامه مطالعه برای خودم بچینم و کار را شروع کنم...




افق‌های پسرک

پارسال از نور و ذره و انرژی و شتاب طوری با آب و تاب حرف می‌زد، گویی با چند تا قانون فیزیک توانسته دنیا را بفهمد. می‌خواست بداند اگر فیزیک بخواند کجاها کار گیرش میاد! مرکز تحقیقات سرن هم تو لیستش بود.


 امسال زیست‌شناسی، دلش را برده است. نمایشگاه کتاب امسال و قفسه‌ی کتابفروشی‌های شهر را البته همراه جیب بابا و کیف پول مامان جارو کرده است برای کتابهای مرجع بیولوژی. از اکولوژی و فیزیولوژی تا بیوشیمی و ژنتیک. می‌گوید لذت دانستن این‌ها یه چیز دیگر است. چرا تا حالا نفهمیده بودم زیست این قدر جذاب است؟ حالا می‌فهمم زنده بودن یعنی چی؟


کنار این‌ها موقع حل‌کردن مسأله‌های ریاضی هم کیفور می‌شود و مرگ ایوان ایلیچ تولستوی هم کتاب کنار تختش است. بازی‌های استراتژیک و آنلاین قلعه‌سازی و مزرعه‌داری و فوتبال هم تفریحش است. جز وقتی که تکلیف یا امتحان دارد مطلقاً کتاب درسی دستش نیست و گاهی می‌پرسد کدام شغل پولش از همه بیشتره؟


گیج می‌شوم و گاهی نگران از این که چرا این بچه این همه علایقش عوض می‌شود و عجیب است؟ سال بعد بالاخره باید انتخاب کند که چی بخواند؟ نکند فلان ... نکند بهمان... مشاور ببرمش؟... خوبیش این است که زود به خودم مسلط می‌شوم و جلوی زبانم را می‌گیرم. تا حالا هر وقت پرسیده بهش گفته‌ام: همه‌شان خوبه! هرکدام را خواستی بخونی، فقط خوب بخون مامان! 



من علیه من

چندین سال قبل من بودم و یک سؤال مهم ....جواب آن سؤال خیلی مهم تر بود، چون تمام زندگی ام را در گیر خودش می کرد.

سال ها پیش می خواستم اوج بگیرم می خواستم همه چیزهایی را که دلم می خواست بشوم و حتی خودم را غافل گیر کنم از پروازم ... اما دقیقاً همان جا آن سؤال سراغم آمد و رهایم نکرد.


بچه داشتن یعنی کنار گذاشتن خیلی از آن دل خواستن ها ... شوخی و تعارف نیست، وقتی بچه دار می شوی یک تکه از وجودت از تو جدا می شود و تو  با زحمت و صبورانه می نشینی به پای رشدکردنش بال و پر گرفتنش ... دیگر تمام خودت نیستی . دیگر نمی توانی و نمی شود که همه ات مال خودت باشد. یک غول دنیای مهندسی بشوی، یک نویسنده و فعال اجتماعی درجه یک شوی، یک پژوهش گر اثر گذار بشوی، یک توریست دوچرخه سوار شوی و دور دنیا را بگردی و خیلی چیزهای دیگر ...


من گاهی حسادت می کنم به کسانی که بچه ندارند کسانی که تکه ای از تنشان یک انسان دیگری نشده باهاشان حرف بزند جلویشان راه برود و همین طور قد بکشد می گویم چقدر خیالشان راحت است چقدر فارغند چقدر فرصت دارند به شکوفا کردن خودشان بپردازند... اما با یک نگاه به پسرک تمام این حس دود می شود و به هوا می رود و حتی اثری از خودش باقی نمی گذارد. می بینم که جواب من به آن سؤال شاید باعث شده من آدم متوسطی بمانم اما همراهش رضایت و لذت خیلی عمیقی برایم داشته است، لذت شیرینی که شاید هیچ پروازی با آن برابری نمی کند.


پسرک مقابل چشمانم دارد قد می کشد، با اشتیاق زیاد تجربه می کند، حتی خرابکاری می کند، با من از رویاهایش می گوید، درست همین جا روبروی من دارد خودش دنیای خودش را می سازد و من چقدر بی تابم برای دیدن این دنیا ...




ایستاده با رویاها

اینجا جایی که من در حال زیستنم ، ممکن است اتفاقاتی بیفتد که هر کدام برای بیزار کردنت از زیستن کافی است و باز هم ممکن است تمام این اتفاقات در یک روزمعمولی برایت بیفتد تراکم و فشردگی آنها ممکن است آن روز بغض را در گلویت جمع کند و شب که با دستهای سیاه به خانه بر می گردی با صدای گرفته آواز دیوار بی در بغضت بشکند و اشک پهنای صورتت را پر کند ...


- صبح پسرک فرمی از طرف مدرسه بدستت بدهد برای پر کردن ... نگاه کنی ببینی یک جور آزمون عقیدتی است درباره جنگ نرم و پدافند غیرعامل و شیطان پرستی و ...  کار هم شاهکار معلم آمادگی دفاعشان است !


- نزدیک ظهر مدیر محل کارت به اتاقش دعوتت کند و بعد از کلی تعریف و تمجید از کارت و از اینکه تو تنها کسی هستی که لیاقت مدیر اینجا شدن را دارد و کلی هندوانه بی ربط دیگر  ، بعنوان مقدمه چینی حرف اصلیش بگوید گزارش هایی هست که گفته اند شما با لباس غیر رسمی و رنگ های غیر رسمی تر  می آیید سر کار و بعد مشفقانه ! نصیحتت کند که ممکن است از این راه بخواهند به شما ضربه بزنند، لطفاً رعایت کنید و...


- سر ظهر در دانشگاه بفهمی که تنها کلاسی که این ترم ارزش سر کلاس نشستن را داشت و مباحث نظری مهمی با یک استاد خوب در آن طرح می شد که دقیقاً مورد علاقه ات بودند و مدتها دنبال یادگیری آنها بوده ای  به علت تعداد کم دانشجو و به حد نصاب نرسیدن کلاس حذف شده است . در عوض کلاسهایی که با اتلاف وقت و مطایبه و بحث های سطحی و روزنامه ای برگزار می شوند در حال انفجارند ! بحث با مدیر گروه و رییس دانشکده هم البته بی فایده است.


- نا امید و پریشان از دانشگاه که بیرون می زنی ببینی نه تنها ماشین از جایی که پارک کرده ای جابجا شده علاوه بر آن یکی از لاستیک ها هم چسبیده به زمین .... نگهبان های دم پارکینگ دانشگاه از داخل اتاقکشان فقط بهت لبخند می زنند و دوباره مزمزه می کنی طعم گس جبر جغرافیایی را


اما بعد از آن مراسم اشک ریزان حین رانندگی ، همان ماهی گریز معروف با سحری که نمی دانم چیست از برکه های آینه راهی به من می جوید ... هنوز امیدوارم برای جنگیدن، برای ماندن ، برای زیستن و برای داشتن رویاهایم ...

 

 

 

در مصائب بازی بزرگان

- سیاه بازی می کنی یا سفید ؟ حاضرم وزیرم را هم حذف کنم .


- کتابم رسیده به صفحه 500 ... ماجرا خیلی حساس شده  برایت تعریف کنم ؟ خوب باید گوش بدی ها


-  چند تا اپلیکیشن ریختم  این تو... محشرند . میای نشونت بدم ؟


- پس کی این فیلما رو با هم می بینیم ؟ من دوست ندارم تنهایی ببینم .


-  این نقاشی ها از صحنه های بازی تازه ام است ببین کدومش تخیلیه کدومش واقعی ؟


- تو این مجله نوشته بیگ بنگ با یک نظریه تازه کنار رفته چیزی شنیدی؟ پس بذار بهت بگم .


و ... به نظرت برای آینده من این شغل خوبه یا اون یکی ؟ دانشگاه کجا درس بخونم خوبه ؟ اینو بخونم نظرت چیه ؟ فکر می کنی من چند سالم بشه ازدواج می کنم ؟ من می خواهم بچه ام 4 تا خواهر و برادر داشته باشه ! تو و بابا چرا عوض این کار اون کار رو نکردین ؟


و... این لیست طولانی همچنان ادامه دارد. گویی تمام وقت هایی که تنهاست را با این انگیزه می گذارند که بعد با من تقسیمش کند. به شدت علاقه دارد درباره چیزهایی که دیده یا شنیده یا خوانده یا فکر می کند حرف بزند یعنی برون گرایی محض و این تمایل در تابستان که وقت کمتری با همسالانش هست اوج می گیرد . جواب مثبت یا منفی به هر کدام از این درخواستها هم عواقبی دارد . اگر قبول کنی که باید قید دقیقه ای استراحت و وقت آزاد و سکوت را بزنی . اگر هم رد کنی که خود دانی، باید کلی مرثیه سرایی و نصیحت و انتقاد ویرانگر و تأمل در چیستی و چرایی در باب این که چرا من خواهر و برادر ندارم ؟ چرا تو این ساختمان یک بچه هم نیست ؟ را به جان بخری .

 خلاصه این که بیشتر وقتها من در حین این که دارم کارهای خانه را انجام می دهم یا در حین اینکه جایی می رویم یاعصرها قدمی می زنیم  یا ورزشی می کنیم  یا نشستیم تو ماشین من در حال گوش دادن به افاضات ایشان هستم .


و خلاصه ، یه همچین پسرکی داریم ما .