دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

اندک جایی برای خوب بودن

دلم می خواهد درباره یک کتابفروشی بنویسم...


شهر من هنوز از جاهایی است که کتابفروشی کم ندارد فروشگاههای بزرگ و مبله چند طبقه که کتاب می فروشند هم دارد ... شهر کتاب هم دارد  نمایشگاه  دائمی کتاب  و انتشاراتی هم دارد . حتی راسته کتابفروش ها هم دارد ... اما هیچ کدام بخوبی این یکی نیست که نیست . این یکی که بزرگ هم نیست دو تا ویترین جمع و جور دارد با نور معمولی با یک تابلوی خیلی خیلی معمولی .


قفسه هایش از همان قفسه های فلزی قدیمی با پروفیل های سوراخ سوراخ است. کتابهایی که تو قفسه جا نشده اند ٬ روی زمین روهم روهم چیده شده اند . خبری از زلم زیمبو های کتاب گونه نیست . اما قفسه ها سرشارند از ادبیات و تاریخ و رمان و فلسفه و سیاست و هنر و .... چه بگویم ؟ زندگی !


جز یکی دو تا چهار پایه چوبی جا برای نشستن ندارد ٬ حتی جا برای ایستادن هم زیاد نیست ... اما آنجا که هستم دلم می خواهد هیچ جای دیگری نباشم . آنجا کتابها روح دارند زنده اند و همه شان یک جوری مال خودت  هستند. نزدیکت هستند. صاحیش مرد مبادی آداب و نازنینی است که به لبخندی مهمانت می کند گاهی هم شکلاتی ٬آب نباتی ٬ چایی اگر باشد... اگر ساعتها لای کتابها پرسه بزنی  نه سؤالی می پرسد و نه چیزی از لبخندش کم می شود .


اگر هم کمکی بخواهی سفارشی داشته باشی با دقت و حوصله یادداشت می کند و قول می دهد که اگر شدنی باشد فراهم کند.


گاهی می توانی مهمان ناخوانده و شنونده بحث های جالب مشتریانش شوی که همین طور تصادفی و سرپایی در گرفته درباره کتاب جدیدی یا نویسنده ای ...


جای عزیز و نازنینی است برای من ... گاهی که  تمام دنیا تنگ و تاریک می شود برایم ...آنجا به روشنایی مصاحبت با کتابها پناه می برم و شاید یکی هم بخرم و همراهم به خانه بیاورم . بخرم یا نخرم آنجا از هر لحظه بودنم لذتی می برم مثال نازدنی ...  گفتم با نوشتن چند کلمه  دینم را ادا کنم به این همه خوبی ...


 کتابفروشی دهخدا ی تبریز را می گویم .

گذشتن از گذشته ها ...

اتفاقاتی هست که درست نمی دانی از کی و چطور شروع شده اند فقط خودشان را به رخ میکشند و هل من مبارز می گویند پس راهی جز پذیرفتنشان نیست.


انگار پسرک شیفته تاریخ شده با سر نخ های کوتاه و کج و معوجی که کتاب تاریخ مدرسه بهش داده شروع کرده و آرام آرام به همه دایره المعارفهای خانه سرک کشیده و خوانده و میخواهد که بیشتر و بیشتر از گذشته بداند.


چند وقت پیش که با خودم به کتابفروشی برده بودمش 2جلد کتاب انتخاب کرد و خواست برایش بگیرم "جنگ جهانی اول" و " ظهور و سقوط شوروی" . فکر نمی کردم اصلاً حوصله کند و بخواندشان و فکر میکردم حد اکثر چند تا عکس آخر کتاب جلبش کرده ... اما به طرز شگفت آوری هر دو را کامل خوانده بود هر جا هم گوش شنوایی پیدا می کرد شروع می کرد به تعریف کردن و به رخ کشیدن چیزهایی که فهمیده است ... اون گوش شنوا غالباً کسی جز من نیستم.


 از من درباره جزئیات بیشتر می پرسد و من هاج و واج نگاهش می کنم و گاهی واقعاً جواب سوالاتش را نمی دانم . چند وقت پیش هم از من قول گرفت که مجموعه کامل این کتابها را برایش بخرم که پشت جلد تبلیغش را کرده اند. من هم وقتی اسم خرید کتاب در میان باشد دست و دلم می لرزد و هر چه دارم روی دایره می ریزم این بود که پریروز کتابها را برایش خریدم . مجموعه 60 جلدی تاریخ جهان که انتشارات ققنوس در سال 1388 به قیمت 240 هزار تومان منتشرش کرده است .


هر جلد یک عنوان از دوره ها و اتفاقات تاریخ دنیا را در حدود صد و بیست سی صفحه  توضیح داده است  مثل قرون وسطا ، انقلاب صنعتی ، امپراتوری هیتلر ، روسیه تزاری ، امپراتوری بیزانس ، انقلاب فرانسه و جنگ کره و...مجموعه توسط نویسندگان مختلفی نوشته شده اما اکثر جلد ها را مهدی حقیقت خواه ترجمه کرده است مجموعه شکیلی شده است .


 خوشحال ، کتابها را در کیف مخصوصشان آوردیم خانه و ماجرا تازه از این جا شروع شد.... چرا ؟

چون پدر پسرک مخالف است . مخالف سر سخت اینکه بچه این همه بقول او خزعبلات تاریخ را بخواند . می گوید خواندن اینها فقط وقتش را تلف می کند و او را عوض بردن به آینده به گذشته می برد و خلاصه می رسد به این حرف معروف که تاریخ یک خط در میان دروغ  هم شد علم ؟ بچه باید دنبال کلاس روباتیک و زبان و کامپیوتر برود...  ورزش کند .


خلاصه همیشه در شکل گرفتن این جور علایق پسرک من مقصر شناخته می شوم!


پسرک اما به کار خودش مشغول است کتابها را چیده کنار تختش و دارد باهاشان عیش می کند مراقب است خط برویشان نیفتد درباره همه کتابهایش همین قدر حساس است صبح با عشق خواندن این ها بیدار می شود و شب با خواندنشان می خوابد . تا حالا مجموعه به این حجم  نداشته بزرگترین مجموعه اش ماجراهای تن تن 24 جلدی بوده که اونها را هم جمله به جمله  از حفظ است ..


تو این دو روز جلد مربوط به امپراتوری هیتلر را می خواند و عاشق نماد اس اس شده ! بازو بند و کارت و مدال درست کرده و تازه از بابا بزرگش شنیده که دیدن سریال ارتش سری  را نباید از دست بدهد !


پدرش اما هم چنان مخالف است و معتقد است من خوب بلدم پول را دور بریزم . میگوید باید کاری کنیم که بچه به پیشرفت و آینده و دنیای مدرن فکر کند نه به گذشته . خودش  هم مهمات فراهم کرده اشتراک چند تا مجله برایش گرفته است دانستنیها و ماشین و نو آور و لوازم مونتاژ یک روبات ...


من هنوز نمی دانم نقشم چیست ؟ من هنوز از پسرک نخواسته ام به کدام سو برود گمان هم نمی کنم روزی بخواهم ... می دانم که او به راه خود خواهد رفت .

مشکل حکایتی است که تقریر می کنند

الان دو ساعتی ست  که پشت میزم نشسته ام  یک صفحه word باز کرده ام مینویسم و backspace  و دوباره از نو ...


لااقل اگر روی کاغذ بود حجم خط زدنها جلوی چشمم بود ولی الان اثری نیست که نیست .

مدتی است که دست به کار مهمی نزده ام . از جایم تکان نخورده ام که اتفاقی بیفتد ... اما آن اتفاق هرگز نمی افتد . اصلاً انگار هر اتفاقی که مهم بوده دیگر نیست .


مثل  مورچه ای شده ام که پر مشغله و پرکار به نظر می رسد اما درست تر که نگاه کنی سر تا به پا همه بیهوده ... با هر چه می کنم و هر چه می خوانم فقط دانسته هایم دود می شوند و همه چیز دور تر و مبهم تر می شود.


پس کورمال کورمال دوباره نوشتن را از همین جا شروع می کنم . حتی اگر شروعم افتان و خیزان باشد هر چه باشم دنبال ایده آل که نیستم.


یکی دو روز گذشته کتاب "بیشعوری " را خواندم که مترجمش پس از پاره کردن کفشهایی آهنی در راه اداره ارشاد  ناچار شده اینجا بصورت الکترونیکی منتشرش کند  . داستان که نیست اما به زبان طنز ، مثل یک دایره المعارف مشخصات آدمها و جوامع بیشعور را به دست می دهد و راههای کنار آمدن با آنها را هم شرح می دهد . گاهی تشابه نشانه ها چنان زیاد است که باور کردن این که نویسنده متعلق به جامعه دیگریست و تحقیقاتش مال همین دور و بر نیست دشوار می شود .


انواع بیشعورهایی که در کتاب معرفی شده اند اینها هستند : بیشعور اجتماعی ، تجاری ، مدنی ، مقدس مآب ، عرفان باز ، دیوان سالار ، بیچاره و شاکی در مقدمه مترجم آمده : بیشعوری حماقت نیست و بیشتر بیشعور ها نه تنها احمق نیستند که نسبت به مردم عادی از هوش و استعداد بیشتری برخوردارند . خودخواهی ، وقاحت و تعرض آگاهانه به حقوق دیگران بن مایه های مرض بیشعوری هستند که قربانیان بسیاری در جهان امروز می گیرد.


و از قوانین نا نوشته آنها :

+ تمام مشکلات را دیگران بوجود آورده اند .

+ کم نیاور تمام کاستی ها وخطا ها را پشت نقابی از وقاحت و پر رویی می توان پنهان کرد.

+ تمام قوانین برای این بوجود آمده اند که که نقض شوند اما فقط تو حق این کار را داری .

+ اگر از قانونی خسته شدی مطابق نیازت یکی دیگر بساز اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن .

+ هرگز در توانایی ات برای بدست آوردن هر چیز کثیفی که اراده کنی ، شک نکن .


همین ها کافی نیست برای اینکه ارشاد نمودار مترجم را رسم کند ؟


   (assholism) پ . ن : بیشعوری/ دکتر خاویر کرمنت /  محمود فرجامی / اردیبهشت 1390

 

 

نوری به تاریکی

شک ندارم جاهایی زیر این  آسمان هست که عمق فضا در آنجا بیشتر است .جاهایی که حس میکنی چشمانت بیشتر می بینند و گوشهایت بیشتر می شنوند. جاهایی که با هر نفست گویی حجمی از زیبایی و عظمت را فرو می دهی .


نوری به تاریکی می تابد و اتفاقی در تاریکی رخ می دهد ...


هشت روزی که در سفر بودم  بودن در چنین جاهایی را دو سه بار تجربه کردم . موقع دیدن اجرای بالرین ها در سالن باله  ، روز اول نوروز رقص آذری  مردم در ایچری شهر  و ...در شهری که سرشار از رقص و موسیقی و رنگ بود .


اینجا زمان متوقف شده ، تلویزیون تظاهرات مردم سوریه در حمایت از اسد را زنده پخش می کند ، آمار نفر سفرها را می دهد و گزارش هایی از مردمی نشان می دهد که از دیدن سریالهای نوروزی خوشحالند ....اما تو گویی مردم در خیابان تکرار و یکنواختی و کسالت را با خود به این سو و آن سو میبرند و هم چنان منتظرند .


تا سهم آنان از این انتظار چه باشد ؟!

خستگی؟! نمی شناسمش !

همان قدر که نوشتن و گشت و گذار در دنیای مجازی در کنار کار سخت و فشرده روزهای آخر سال برایم دشوار و حتی نا ممکن بود. دور بودن از آن هم آسان نبود و حتی بی رحمانه بود (تقریباً از همه بی خبرم)


بالاخره پس از چند ماه کار که  هفته های اخیر به کار شبانه روزی تبدیل شده بود پروژه بسیار مهمی را به پایان بردیم و تحویل دادیم . موفقیت شیرینی بود چون با تیم سه نفره ام که یک تازه کار هم در بین مان بود خیلی فراتر از حد انتظار ظاهر شدیم .


نقل و حدیث های زیادی بود که صحبت از شکست و ناکامی و بی برنامگی و بی سامانی اوضاع پروژه خانم مهندس! که من باشم فراوان بوده .... بیشترحرف ها به ما هم می رسید اما حقیقتش وقت فکر کردن به آنها را نداشتیم ... شبانه روز برنامه تست می کردیم و آزمایش ها و گزارش های جدید می گرفتیم مثل سالهای اول استخدام شدنم با انگیزه کار می کردم . خودم هم نمی دانستم از کجاست !


 همین هفته قبل مدیر مان تحت تاثیر همان نقل ها جلسه فوری گذاشته بود و صحبت از برنامه ریزی های جدید با افراد جدید بود فقط فرصت داشتم دفاع کوتاهی از خودم و تیم همراهم بکنم . بقیه ماند برای دیروز که روز تحویل بود و همه ناباورانه غلبه پشتکار تیم مان بر یاوه سرایی  را دیدند و میتوانند به حساب شرکت خرجش کنند.


چالش بزرگی بود و من عبور درست و موفقی کردم . تازه پسرک  هم میان این هاگیر و واگیر جمعه ی پیش آزمونش را خوب داده ... حالا درست ، که خانه تکانی و هزار و یک کار نکرده دیگر مانده ...اما سر خم می سلامت .... همسرم تدارک دیدار از نوروز باکو را دیده ... همین است که خستگی نمی شناسم .