دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

اردیبهشتی که با من می دوید

اگر چه در این اطراف و اکناف، همگی بر این قول اند که در این روزهای خردادی که جماعتی از عوام و خواص منتظرند کسی از آسمان پایین بیاید و قلب هایشان را تسخیر کند و همه مشکلات ریز و درشت را با ید بیضایش حل کند ، باید کمتر گفت و بیشتر شنید اما بقول آلبر کامو : "می دانم اکنون می خواهم بنویسم ".


در اردیبهشتی که گذشت علاوه بر کارهای متعارف همیشگی مشغول یکی دو کار دیگر بودم ...


- بستری کردن و درمان مادرم برای ناراحتی ریه و قلبش... من مادری دارم بهتر از برگ درخت ... مادری که از تنهایی می ترسد... مادری که نقش لازیکس و سیتی آنژیو و برونکوسکوپی را در بهتر شدنش ندیده می گیرد و باور دارد که خدا باید حالش را خوب کند. گاهی هم فکر می کند به اندازه کافی ایمان ندارد که خدا به درمانش بپردازد.


- تحقیق و گشت و گذار برای انتخاب موضوع پایان نامه ام ... نتیجه جستجو ها عالی است به موضوع نابی رسیده ام مفصل بندی اولیه طرح را نوشته ام و ریز برنامه ام برای مطالعه و کار تا حدودی روشن شده است .امیدوارم در تعیین استاد راهنما و تصویب در گروه به مشکل نخورم ، البته بخورم هم مهم نیست ، طرح را رها نخواهم کرد.


- برای چندمین بار ساختن یک گروه از زنان و دخترانی که با پرسش هایی اساسی در زندگی شان مواجهند و اشتیاق دارند پاسخ ها را بیابند و البته دست به عمل بزنند فعلاً 5 نفر دانشجو هستیم که منظم جمع می شویم و فکر و بحث می کنیم برای شیوه هایی جدید که به بن بست نخوریم ... برای این یکی هم امیدوارم .



قدم زدن در خیابان ممنوعه

پسرک زودتر از همیشه باحالت عجیبی خودش رو انداخت روی صندلی و گفت برو ...گفتم: "سلام آقای فوتبالیست " .... عرق کرده بود سرخ شده بود عصبی بود و نا مرتب نفس می کشید...گفت : "زود بریم خونه من دیگه پامو اینجا نمی گذارم ."


حدسم این بود که با دوستی حرفش شده یا تو بازی باخته اند البته کمی غیر معمول تر از دعوای بچه ها بود ولی بسختی خودم را قانع کردم  که چیزی نپرسم . صبر می کنم که خودش شروع به حرف زدن کند. ولی خبری نیست . فقط می گوید بعضی آدمها خیلی عوضی اند!

بیشتر از یک هفته گذشت تا دیشب گفت :" مامان من یک اس ام اس می فرستم وقتی من رفتم تو اتاقم بخوان ..."

با لبخند گفتم بفرست ولی دلم آشوب شد ...کلمه ها رسیدند ......همان چیزهایی بود که آن روز در باشگاه از داستان رفتارهای جنسی نا متعارف و فحشای خیال پردازانه و حتی بهای تن فروشی از زبان هم سن و سالهای خودش شنیده بود و ناشیانه و خنده دار ، با کلمات خودش نوشته بود. معلوم بود که ذهنش را درگیر کرده اند.

اصلاً عادی نبودم تقریباً می لرزیدم ، اما سعی کردم عادی به نظر بیایم خودم رفتم سراغش که حرف بزنیم .


با هم رفتیم بیرون توی تاریکی خیابان قدم زدیم و از تابو ها حرف زدیم . حرفهایمان آخرش کمی فلسفی و انتزاعی شد ولی به پسرک اطمینان دادم که میل جنسی آدمها طبیعی است و او خودش توانایی این را دارد که خودش و محیط و رفتار اطرافیانش را انتخاب و کنترل کند و ما همیشه در کنارش هستیم .

فکر می کنم حالش بهتر شد اما نگرانی و دغدغه برای من همچنان هست ...


در اینکه شکاف بزرگی بین فرهنگ جنسی نسل ما و نسل نوجوان امروز هست حرفی نیست . پس لزومی به هم سویی و تطابق هنجارها و ارزش ها هم نیست . ارزش های نسل ما آش دهان سوزی نبودند که بخواهیم و آرزو کنیم نسل جدید آنها را تمام و کمال بپذیرد.


من منتظرم و علاقمندم نسل امروز خودش دنیایش را کشف کند و بسازد اما این الگوهای بی شکل و بی ریخت  ... این حفره های رفتاری ... این طغیان های سرکوب شده ... که به نظرم دوگانگی و تضاد معیارهای اجتماعی به شدت به آنها دامن می زند راه به کجا خواهد برد ؟


در فضایی که الگوهای رسمی به انکار هویت جنسی نوجوانان می پردازند هر رفتار و کلام مربوط به جنسیت تبدیل به تابو می شود و طبیعی است که کسی مسئولیت احساسات و رفتارهای جنسی خود را نمی پذیرد . وقتی هنجارها این چنین تنگ اند هنجار شکنی ، مرز ندارد و نمایش و عرضه موجودیت جنسی  اولین و فوری ترین وسیله ورود به جامعه بزرگسالان  شناخته می شود .


جالب است که این روزها شروع رفتارها و فعالیت های جنسی نوجوانان بیشتر از عوامل فیزیولوژیکی به عوامل اجتماعی گره خورده است . اجتماعی که غرق در آشفتگی ها و نابسامانی های آشکار و پنهان است که به عوض ریشه یابی و درمان هم چنان انکار می شوند یا به حال خود رها می شوند.

 

 

من ... در دور دستها

پسرک دارد همین طور پیشروی می کند در خانه . پارسال اسباب اتاقش را آوردیم به اتاق بزرگتر رو به بالکن . امسال هم باید یکی دیگر از قفسه های  کتابخانه را برایش خالی کنیم . پی همین جابجایی دفترچه هایی از سالهای قبل دم دستم آمد از دهه دوم زندگیم از بیست سالگی و ...


دو سه روزی می شود غرقشان شده ام ، واقعاً باورم نمی شد که آن کلمات را من نوشته باشم . ولی خط که خط خودم بود ... اون موقع که اینترنت و وبلاگی هم در کار نبود چقدر دفتر و سر رسید سیاه کرده ام من ... عجب موجود پر فیس و افاده و غیر قابل تحملی بوده ام من ... انگار با زمین و زمان سر جنگ داشته باشم. چه اعتماد به نفسی داشته ام که می خواسته ام یک تنه دنیا را عوض کنم ... موشکی بودم در انتظار شماره صفر ... حالا که نگاه می کنم اتفاقا ً درحوالی همان بیست سالگی و روی همان سکوی آماده پرتاب مهم ترین و اصلی ترین تصمیم های زندگی ام را گرفته ام  برای تحصیل ، برای ازدواج و در فاصله کوتاهی بچه دار شدن ...


می شود گفت همه این تصمیم ها را تنهایی گرفته ام و با تحمیل خواست دیگران مخالفت کرده ام . شاید نیروی زیادی را هدر داده ام که بر خلاف جهت آب شنا کنم . ولی خوب راضیم . خصوصاً از انتخابم برای رشته تحصیلی ام و برای مادر شدن ... برای اینها برنامه داشتم و نتیجه اش را می دانستم . به هر دویشان افتخار می کنم . هم به رشته ای که نه آن قدر محض و انتزاعی بود و نه اون قدر دم دستی و مبتذل و هم به داشتن پسرکی نازنین ... این که انتخاب کردم بیشترین استفاده از ریاضیات را می کرد. هم منطق داشت هم کاربرد هم ذهن سیستماتیک ساخت برایم . مادر شدن هم تجربه بی نهایت شیرینی است که به همه سختی هایش می ارزد و هر قدر به عقب برگردم از آن نمی گذرم . اما برای ازدواجم نه ... راضی نیستم شاید لازم است همین جا اعتراف کنم که تصمیمم برای ازدواج درست نبود...


ازدواج تغییراتی در زندگیم بوجود آورد که خودم هیچ برنامه ای برایشان نداشتم ... زندگی کردن با یک آدم دیگر تعهد سنگینی است هزینه بالایی دارد.  انگار با دست خودت  زندگیت را نصف می کنی و بزور جا باز می کنی برای  یک نصفه زندگی متفاوت از یک نفر دیگر . الان دفترهای مربوط به سالهای اول زندگیم را می خوانم می بینم چقدر ما دو تا همدیگر را عوض کرده ایم ، نرم کرده ایم . عوض کردنی که لابد به خواست خودمان نبوده ولی اتفاق افتاده گاهی با به سر و کله هم زدن و گاهی با اغواگری عاشقانه  ... نمی دانم اگر ازدواج نمی کردیم هم همین قدر عوض می شدیم ؟ نمی دانم شاید ماهیت ازدواج همین است .


 نمی دانم اگر آن کله نترس و بی پروا  و پر از جسارت و خیالپردازی من با حسابگری و دور اندیشی همسرم مهار نمی شد چه می شد ؟ هیچ معلوم نیست شاید هرگز بهتر از الان نمی شد . حالا هم هر قدر که من سرم توی حساب و کتاب زندگی نیست او سرش در حساب و دو دو تا چهار تاست . حساب می کند که وقتی پسرک خواست برود دانشگاه ما باید چقدر سرمایه داشته باشیم . حساب می کند چه موقع برای چه اقدامی خوب است ؟ کی برای عوض کردن خانه مناسب است ؟ ... کی می توانیم به چه مسافرتی برویم ؟


در عوض ، دلخوشی من این است که هنوز آن قدر انرژی و انگیزه دارم که کارهای عجیب بکنم . کارهای دور از انتظار و شاید بی معنی که هیچ کس تأییدش نمی کند . باید قابل تصور باشد که تحمل من چقدر برایش سخت است ؟


منی که دوست دارم طوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود ندارد . برای خیلی از کارهایی که می کنم دلیلی که فردا و آینده تویش باشد ندارم ... اتفاق هایی مثل همین زلزله ها باعث می شوند فکر کنم حق با مانیفست من است باید همین الان از هر چیزی که هست لذت برد . مثل تصمیمی که برای عوض کردن  کارم گرفتم در واقع یک جور کنار رفتن از نردبان ترقی مرسوم بود ... یا همین دوباره  درس خواندن آن هم در مسیری متفاوت و کلنجار رفتن من برای ریختن یک برنامه مطالعه حسابی تا چهل سالگیم ...  یا جدی نگرفتن سبک زندگی نمایشی فامیل و ...و حتی حرفها و کارهای نامتعارفم در تربیت پسرک ...


در سوی دیگر من براحتی با برنامه ریزی های میان مدتش  برای زندگی مان  همراهی می کنم ...  خوب بهر حال هر دویمان داریم صبوری می کنیم...



نشخوارگاه!

گمان می کنم فقط اگر بتوانم متدولوژی یا روش شناسی علوم سیاسی را در دانشگاه یاد بگیرم باقی کار بعهده خودم باشد و کتابها . فکری هم باید به حال خوب شدن زبان انگلیسی ام بکنم .


از کنده ی استادانی که یا در لاک دفاعی دانش سیاست بی خاصیت فرو رفته اند و یا بدون توجه به واقعیات ، مشغول جا کردن سنتهای پوسیده و دیرین عرفی و دینی در نقشهای تازه و چسباندن آنها به مقتضیات امروزی اند یا سرگرم پوشاندن ردای پست مدرنیسم به مهملات ابدی ، دودی برنخواهد خواست .


خوبست هر چه سرفصل ها را هرس کرده اند نتوانسته اند دست به بعضی مفاهیم و منابع و مبانی بزنند و باز خوب تر است که گروه آموزشی دانشکده دروس اختیاری مربوط به افکار سیاسی غرب را برای ارائه انتخاب کرده است.


از همه اینها خوب تر ، حال و احوال و مهربانی اهل خانه است که با من کتاب به دست و کلافه کنار می آیند و تحملم میکنند . بله یه همچین همسر و پسرکی داریم ما ...

 



هزار باده ی ناخورده

 بالاخره امسال بر می گردم بعد از یازده سال ... خوشحال و کمی هیجان زده ام .


امسال که نه پارسال به همه تردید هایم غلبه کردم تردید هایی از جنس اینکه دوباره رفتن چه فایده ای دارد ؟ داری عمرت را تلف می کنی . ممکن است محیط بسته باشد و نا امیدت کند .

ممکن است یک نسل فاصله را نتوانی تاب بیاوری . شاید خودت تنهایی بتوانی راه کوتاهتری را پیدا کنی . ممکن است نتوانی بروی اصلاً ... اون هم با این همه رقیب تازه نفس ... اصلاً کی وقت می کنی ؟


پارسال وقتی دفترچه راهنما را بشکل پارتیزانی گرفتم  کسی خبر نداشت فقط به همسرم گفتم و نظرش را خواستم . با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت : اقلاً دوباره کاری نکن برو سراغ بقیه اش... چیزی که تا حالا خوندی و بعد لبخندی زد که معنیش می شد" که چی آخه ؟ "

... ولی از آنجایی که من به چیزی در گوشه ای از  وجودم دچارم که دنبال چیزی فراتر از شرایط زمانه است حتی اگر بیخود و بی فایده به نظر بیاید ، دنبالش را به آهستگی گرفتم .


انتخابم مسیر متفاوتی است ، ولی می تواند محور و برآیند علایق مطالعاتی حال حاضرم باشد.


یکشنبه که بیاید روز ثبت نام است اولین روز بقیه ی زندگیم ...  از ابتدای مهر امسال من دوباره دانشجو خواهم شد.